💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 درستکار– از چی ؟ من – از اینکه نمی دونیم قراره چه اتفاقی بیفته ! دوباره خیره شد به آتیش . درستکار – توکل به خودش. دوباره چیزي گفت که حرصم در اومد . من – خوب این الان یعنی چی ؟ چه ربطی داره به ترس ما ؟ دوباره لبخندي زد . درستکار – چرا بهش اعتماد نمی کنین ؟ یه بار اعتماد کنین ، اگه نتیجه نگرفتین اونوقت ایراد بگیرین ! طلبکار گفتم . من – من موندم چی باعث شده انقدر مطمئن باشی ؟ درستکار – اینکه همیشه اعتماد کردم و به خوبی جواب اعتمادم رو گرفتم . من – باشه . من اعتماد می کنم ولی اگر وضعمون از این خرابتر شد ... درستکار – شما اطمینان کن و بقیه ش رو بسپار به خودش . چنان با آرامش و اطمینان حرف زد که نمی شد قبول نکنم . بی اختیار نگاهم رو دوختم به آسمون و تو دلم گفتم " اونجایی دیگه خدا ! .. من به حرف این بنده ت بهت اعتماد کردم ... گفت بقیه ش با خودته ... می خوام ببینم چی میشه " با بطري آبی که به طرفم گرفته شده بود چشم از آسمون گرفتم . درستکار – خیلی وقته آب نخوردیم . بطری رو گرفتم . و تشکري کردم . یه ساندویچ کوچیک هم که از بسته هاي سالم مونده بیرون آورده بود داد دستم . گرسنه بودم . از وقتی از خونه بیرون اومده بودم چیزي نخورده بودم . با یادآوري خونه چهره ي مامان و بابا جلوم جون گرفت . در چه حالی بودن ؟ خبر داشتن سقوط کردیم ؟ خبر داشتن زنده م ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem