💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_هفتم
درستکار– از چی ؟
من – از اینکه نمی دونیم قراره چه اتفاقی بیفته !
دوباره خیره شد به آتیش .
درستکار – توکل به خودش.
دوباره چیزي گفت که حرصم در اومد .
من – خوب این الان یعنی چی ؟
چه ربطی داره به ترس ما ؟
دوباره لبخندي زد .
درستکار – چرا بهش اعتماد نمی کنین ؟
یه بار اعتماد کنین ، اگه
نتیجه نگرفتین اونوقت ایراد بگیرین !
طلبکار گفتم .
من – من موندم چی باعث شده انقدر مطمئن باشی ؟
درستکار – اینکه همیشه اعتماد کردم و به خوبی جواب اعتمادم
رو گرفتم .
من – باشه .
من اعتماد می کنم ولی اگر وضعمون از این خرابتر شد ...
درستکار – شما اطمینان کن و بقیه ش رو بسپار به خودش .
چنان با آرامش و اطمینان حرف زد که نمی شد قبول نکنم .
بی اختیار نگاهم رو دوختم به آسمون و تو دلم گفتم " اونجایی
دیگه خدا ! .. من به حرف این بنده ت بهت
اعتماد کردم ... گفت بقیه ش با خودته ... می خوام ببینم چی میشه "
با بطري آبی که به طرفم گرفته شده بود چشم از آسمون گرفتم .
درستکار – خیلی وقته آب نخوردیم .
بطری رو گرفتم .
و تشکري کردم .
یه ساندویچ کوچیک هم که از
بسته هاي سالم مونده بیرون آورده بود داد
دستم .
گرسنه بودم .
از وقتی از خونه بیرون اومده بودم چیزي نخورده بودم .
با یادآوري خونه چهره ي مامان و بابا جلوم جون گرفت .
در چه حالی بودن ؟
خبر داشتن سقوط کردیم ؟
خبر داشتن زنده م ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem