💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتاد_و_دوم
سرش رو به طرفم چرخوند و باز بدون نگاه به من گفت .
درستکار – از این بحث به چی می خواین برسین ؟
اوه اوه .
بد جلو رفتم .
فضولیم زیادي بود .
نفسم رو حبس کردم و مغزم رو به کار انداختم تا حرفی بزنم که
بتونم فضولی و حس مردم آزادیم رو یه جورایی موجه جلوه بدم .
من و منی کردم .
من – خوب ... دلم می خواست .. زنت رو ببینم .
چه جوري بگم؟...
فکر می کنم از اونایی هستی که دختر که
براي ازدواج انتخاب می کنی حتما باید چادري باشه و آفتابُ
مهتاب روش رو تا حالا ندیده باشه و تُن صداش رو هیچکسی غیر از پدر مادر و خواهر و برادرش نشنیده باشن .
باز هم بدون هیچ عکس العملی خیره بود به آتیش .
بازم خراب کرده بودم ؟
یه کم فکر کردم .
چیز بدي نگفته بودم .
خوب این همه ي تصوراتم بود دیگه .
مظلومانه نگاهش می کردم .
منتظر بودم ببینم چه واکنشی نشون
می ده .
هیچ تغییري تو صورتش ایجاد نشد .
درستکار – نام فامیلتون خیلی بهتون میاد . هر چی تو ذهنتونه
راحت به زبون میارین !
ابرویی بالا انداختم .
من – خوبه دروغ بگم ؟
سري تکون داد .
درستکار – نه .
این خیلی خوبه که دروغ نمی گین .
من – من از دروغ بدم میاد .
یعنی از پدر و مادرم یاد گرفتم بهتره
همیشه حقیقت رو بگم .
حتی اگر به ضررم باشه .
سري تکون داد .
درستکار – فکر نمی کردم این چیزا رو بلد باشین .
اخمی کردم .
من – چرا ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem