💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 سرش رو به طرفم چرخوند و باز بدون نگاه به من گفت . درستکار – از این بحث به چی می خواین برسین ؟ اوه اوه . بد جلو رفتم . فضولیم زیادي بود . نفسم رو حبس کردم و مغزم رو به کار انداختم تا حرفی بزنم که بتونم فضولی و حس مردم آزادیم رو یه جورایی موجه جلوه بدم . من و منی کردم . من – خوب ... دلم می خواست .. زنت رو ببینم . چه جوري بگم؟... فکر می کنم از اونایی هستی که دختر که براي ازدواج انتخاب می کنی حتما باید چادري باشه و آفتابُ مهتاب روش رو تا حالا ندیده باشه و تُن صداش رو هیچکسی غیر از پدر مادر و خواهر و برادرش نشنیده باشن . باز هم بدون هیچ عکس العملی خیره بود به آتیش . بازم خراب کرده بودم ؟ یه کم فکر کردم . چیز بدي نگفته بودم . خوب این همه ي تصوراتم بود دیگه . مظلومانه نگاهش می کردم . منتظر بودم ببینم چه واکنشی نشون می ده . هیچ تغییري تو صورتش ایجاد نشد . درستکار – نام فامیلتون خیلی بهتون میاد . هر چی تو ذهنتونه راحت به زبون میارین ! ابرویی بالا انداختم . من – خوبه دروغ بگم ؟ سري تکون داد . درستکار – نه . این خیلی خوبه که دروغ نمی گین . من – من از دروغ بدم میاد . یعنی از پدر و مادرم یاد گرفتم بهتره همیشه حقیقت رو بگم . حتی اگر به ضررم باشه . سري تکون داد . درستکار – فکر نمی کردم این چیزا رو بلد باشین . اخمی کردم . من – چرا ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem