💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . عاقلانه روي مواردي که می شد از کنارشون راحت عبور کرد ، خط کشیدم . روي مواردي که چه بودن و چه نبودن چیزي عوض نمی شد . مثل همون مانتوهاي بلند و یا لبخند شیرینش که من رو جادو می کرد . قد مانتوها در مقابل مردي که من فقط یکبار ازش عصبانیت دیدم و در اون موقع هم سعی کرد خودش رو کنترل کنه هیچ ارزشی نداشت .... هیچ ارزشی . *** جلوي آینه ایستادم و مانتوم رو تنم کردم . مانتوي بلندم به رنگ آبی . شالم رو هم انداختم روي سرم و سعی کردم هیچ تار مویی ازش بیرن نیاد . براي منی که همیشه آزادانه شال سرم میکردم ، کمی سخت بود ولی غیرممکن نبود . کمی خودم رو برانداز کردم . آرایش کم صورتم رو دوست نداشتم ، ولی می شد یه بار امتحان کرد و ببینم می شه اینجوري بیرون رفت ؟ خوب بودم . می شد تیپ و قیافه م رو تحمل کنم . ضربه اي به در اتاقم خورد و بعد از " بله " اي که گفتم ؛ مامان و رضوان تو چهارچوب در ظاهر شدن . سوالی نگاهشون کردم تا کارشون رو بگن . ولی در عوض هر دو با لبخند بهم خیره شدن . اخمی کردم . من – چیه ؟ تا حالا من رو ندیده بودین ؟ مامان – اینجوري نه ! من – مگه چمه ؟ مامان – عوض شدي ! ابرویی بالا انداختم . من – بد شدم ؟ مامان – نه ! انگار جدید شدي ، تازه شدي ! من – مگه برگ درختم که تازه شده باشم ؟ اینبار رضوان جواب داد . رضوان – برگ درخت نیستی ولی به اندازه ي برگاي تازه روییده ي بهاري ، به دل میشینی . پوزخندي زدم . من – چون حجابم رو رعایت کردم به دل می شینم رضوان – هنوز با حجاب مشکل داري ؟ سکوت کردم . آره ، هنوز مشکل داشتم . دلم می خواست مثل همیشه موهام رو آزاد بذارم . مامان – لباسات رو در آر . نمی ذارم بري ! برگشتم به سمتش . متعجب گفتم . من – نمی ذارین برم ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem