💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_یکم
.
عاقلانه روي مواردي که می شد از کنارشون راحت عبور کرد ، خط کشیدم .
روي مواردي که چه بودن و چه
نبودن چیزي عوض نمی شد .
مثل همون مانتوهاي بلند و یا لبخند
شیرینش که من رو جادو می کرد .
قد مانتوها در مقابل مردي که من فقط یکبار ازش عصبانیت دیدم
و در اون موقع هم سعی کرد خودش رو
کنترل کنه هیچ ارزشی نداشت ....
هیچ ارزشی .
***
جلوي آینه ایستادم و مانتوم رو تنم کردم . مانتوي بلندم به رنگ آبی .
شالم رو هم انداختم روي سرم و سعی کردم هیچ تار مویی ازش بیرن نیاد .
براي منی که همیشه آزادانه شال سرم میکردم ، کمی سخت بود ولی غیرممکن نبود .
کمی خودم رو برانداز کردم .
آرایش کم صورتم رو دوست نداشتم ، ولی
می شد یه بار امتحان کرد و ببینم می شه اینجوري بیرون رفت ؟
خوب بودم .
می شد تیپ و قیافه م رو تحمل کنم .
ضربه اي به در اتاقم خورد و بعد از " بله " اي که گفتم ؛ مامان و
رضوان تو چهارچوب در ظاهر شدن .
سوالی نگاهشون کردم تا کارشون رو بگن . ولی در عوض هر دو با لبخند بهم خیره شدن .
اخمی کردم .
من – چیه ؟
تا حالا من رو ندیده بودین ؟
مامان – اینجوري نه !
من – مگه چمه ؟
مامان – عوض شدي !
ابرویی بالا انداختم .
من – بد شدم ؟
مامان – نه !
انگار جدید شدي ، تازه شدي !
من – مگه برگ درختم که تازه شده باشم ؟
اینبار رضوان جواب داد .
رضوان – برگ درخت نیستی ولی به اندازه ي برگاي تازه روییده ي بهاري ، به دل میشینی .
پوزخندي زدم .
من – چون حجابم رو رعایت کردم به دل
می شینم
رضوان – هنوز با حجاب مشکل داري ؟
سکوت کردم .
آره ، هنوز مشکل داشتم .
دلم می خواست مثل همیشه موهام رو آزاد بذارم .
مامان – لباسات رو در آر .
نمی ذارم بري !
برگشتم به سمتش .
متعجب گفتم .
من – نمی ذارین برم ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem