💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 پر تردید ، نگاهم کرد . تو آینه ي اتاق خودم رو نگاه کردم . کمی به سمت راست چرخیدم. تا بتونم پشت مانتو رو ببینم . چسبیده به تنم نبود ولی خیلی قالب تنم رو شکیل نشون می داد . قدش هم به اندازه ي یک انگشت زیر زانوم بود . دوباره به سمت رضوان برگشتم . من – مناسب فردا نیست ؟ سرش رو کج کرد . رضوان – عموشون هم هست ! پکر گفتم . من – من از این مانتو خوشم اومده ! رضوان – خب بخرش . ولی فردا نپوش . با ناراحتی سري تکون دادم . و کلی بد و بیراه نثار عموي امیرمهدي کردم با اون عقاید خشکش . از اتاق پرو که بیرون اومدم نگاه اجمالی به مانتوهاي آویزون انداختم . که یک دفعه چشمام روي پانچویی میخکوب شد . بازوی رضوان رو که جلو تر از من راه می رفت گرفتم . من – رضوان ! اونجا رو نگاه ! اون چطوره ؟ برگشت سمتم . با انگشت پانچو رو نشونش دادم . رضوان – براي فردا ؟ من – آره . رضوان – فکر کنم بلند باشه ! سري تکون دادم و از فروشنده خواستم تا اون پانچو رو برام بیاره همونجا روي مانتو تنم کردم . رضوان – قدش که خوبه . بلندي جلوش یه وجب زیر زانوم بود . من – می خرمش . رضوان – براي آستینش چیکار می کنی ؟ دستت بره بالا تا ناکجاآبادت معلوم می شه . من – زیر سارافونی می پوشم . با تأییدش ، پانچو و مانتو شلوار و یکی از مانتوهاي مشکی رو خریدم . خودم رو به رضوان که کنارم نشسته بود نزدیک کردم و آروم کنار گوشش گفتم . من – اگه تا یه ربع دیگه عموي تو و عموي اینا نیان خودم رو میکشم . خودش رو نزدیک تر کرد . رضوان – چرا ؟ من – چون دارم خفه می شم . به عمرم یاد ندارم تو یه مهمونی هم شلوار پوشیده باشم هم جوراب . هم لباس آستین بلند هم مانتو . شالم هم به این سفت و سختی دور سرم پیچیده باشم که موهام بیرون نباشه تازه وسط تابستونم باشه . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem