💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_ششم
.
از حرفش خوشم اومد .
این یه جور اطمینان بود براي من .
براي باور احساسش .
گرچه که به احساسش شک نداشتم ولی یه جور تأییدیه بود .
با شیطنت گفتم .
من – دوسم داري ؟
دوباره خندید .
امیرمهدي – این همه اعتراف کردم ، کم بود ؟
من – نه . ولی توش دوست دارم نداشت .
ابرویی بالا انداخت .
امیرمهدي – اگر بعد از حرفایی که بعد از شام قراره بشنوین بازم
سر حرفتون بودین ، قول می دم این جمله رو بشنوین .
البته به وقتش .
من – کدوم حرف ؟
امیرمهدي – همون که گفتین عروس این خونه این !
صداي همهمه ي بیرون اتاق باعث شد هر دو به سمت در نگاه بندازیم .
من _چی شده ؟!
امیرمهدي – احتمالا همه آماده ن براي رفتن به رستوران.
من – آهان !
امیرمهدي – بازم بد قول شدم .
برگشتم و نگاهش کردم .
من – چرا ؟
امیرمهدي – به آقا مهرداد گفتم فقط چند دقیقه حرف زدنمون طول
می کشه اما بازم زمان از دستم در رفت .
بهتره بریم بیرون .
زشته منتظرمون بمونن !
لبخند به لب ، در حالی که می رفتم به سمتش ؛ گفتم .
من – مهرداد هم این روزا رو گذرونده .
درك می کنه .
نگران نباش .
جلوش که رسیدم ایستادم .
دست بردم و یقه ي خرابش رو درست
کردم .
خیره بود به دستم .
من – فکر کردي می خوام چیکار کنم که اینجوري نگاه می کنی ؟
آروم گفت .
امیرمهدي – غیر قابل پیش بینی هستین !
لبخندم بیشتر شد .
خیره شدم به صورتش .
به چشماي به زیر افتاده ش که هنوز هم
تمایل نداشت به اینکه مستقیم نگاهم کنه .
به حجب و حیاي ذاتیش که دوست داشتنی ترش کرده بود .
آخ که چقدر دلم می خواست از الان تا ابد براي من بشه. سهم دستام دستاش بشه.
اگر می فهمید چی تو ذهنم می گذره !
لبخندم بیشتر کش اومد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem