💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . از حرفش خوشم اومد . این یه جور اطمینان بود براي من . براي باور احساسش . گرچه که به احساسش شک نداشتم ولی یه جور تأییدیه بود . با شیطنت گفتم . من – دوسم داري ؟ دوباره خندید . امیرمهدي – این همه اعتراف کردم ، کم بود ؟ من – نه . ولی توش دوست دارم نداشت . ابرویی بالا انداخت . امیرمهدي – اگر بعد از حرفایی که بعد از شام قراره بشنوین بازم سر حرفتون بودین ، قول می دم این جمله رو بشنوین . البته به وقتش . من – کدوم حرف ؟ امیرمهدي – همون که گفتین عروس این خونه این ! صداي همهمه ي بیرون اتاق باعث شد هر دو به سمت در نگاه بندازیم . من _چی شده ؟! امیرمهدي – احتمالا همه آماده ن براي رفتن به رستوران. من – آهان ! امیرمهدي – بازم بد قول شدم . برگشتم و نگاهش کردم . من – چرا ؟ امیرمهدي – به آقا مهرداد گفتم فقط چند دقیقه حرف زدنمون طول می کشه اما بازم زمان از دستم در رفت . بهتره بریم بیرون . زشته منتظرمون بمونن ! لبخند به لب ، در حالی که می رفتم به سمتش ؛ گفتم . من – مهرداد هم این روزا رو گذرونده . درك می کنه . نگران نباش . جلوش که رسیدم ایستادم . دست بردم و یقه ي خرابش رو درست کردم . خیره بود به دستم . من – فکر کردي می خوام چیکار کنم که اینجوري نگاه می کنی ؟ آروم گفت . امیرمهدي – غیر قابل پیش بینی هستین ! لبخندم بیشتر شد . خیره شدم به صورتش . به چشماي به زیر افتاده ش که هنوز هم تمایل نداشت به اینکه مستقیم نگاهم کنه . به حجب و حیاي ذاتیش که دوست داشتنی ترش کرده بود . آخ که چقدر دلم می خواست از الان تا ابد براي من بشه. سهم دستام دستاش بشه. اگر می فهمید چی تو ذهنم می گذره ! لبخندم بیشتر کش اومد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem