💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سیام
.
برگشت و نگاهش رو دوخت به ظرفم .
قاشق دوم رو هم با میلی خوردم .
ولی قاشق سوم رو تا نیمه بالا
بردم و صبر کردم .
نگاهش به قاشق بود .
خنده م گرفت .
می خواست مطمئن بشه میخورم ؟
به خاطر صبرم ، نگاهش به صورتم کشیده شد . لب زدم .
من – میل ندارم .
نفس عمیقی کشید و سري تکون داد به معناي باشه .
نیم نگاهی به جمع در حال بحث انداخت و دوباره به طرفم برگشت و مثل من
لب زد .
امیرمهدي – اجازه بگیرین تا بریم .
ابرویی بالا انداختم .
من – خودشون که می دونن .
چرا اجازه بگیرم ؟
اخم ظریفی کرد .
امیرمهدي – اجازه بگیرین.
با تردید به طرف راستم چرخیدم و با دست ضربه اي به مامان زدم .
با این کارم رضوان که بین ما نشسته بود حواسش جمع ما
شد .
مامان نگاهم کرد و کمی خودش رو بهم نزدیک کرد .
آروم گفت .
مامان – چیه ؟
من – امیرمهدي گفت اجازه بگیرم که بریم حرف بزنیم .
مامان با ابروي بالا رفته نگاهم کرد .
مامان – خدا پدرش رو بیامرزه که داره یادت می ده احترام ما رو حفظ کنی !
مات نگاهش کردم . یعنی توقع داشت هر بار براي حرف زدن ازش اجازه بگیرم ؟
یعنی من همیشه که سر خود کاري انجام میدادم باعث ناراحتیشون می شدم ؟
یاد شب عروسی مهرداد افتادم و
رفتنم با پویا بدون اجازه ي مامان و اون اخمش .
پس به عنوان بزرگتر من ؛ ازم انتظار داشتن که به عنوان احترام اجازه بگیرم .
بابت این بی توجهی خجالت کشیدم و به جبران تمام بی توجهی هام
گفتم .
من – اجازه دارم ؟
لبخندي زد .
مامان – برو .
با تردید پرسیدم .
من – بابا چی ؟
مامان _قبلا ازش اجازه گرفتم . برو .
لبخندي زدم .
پس همیشه به جاي من از بابا اجازه میگرفت و بی توجهی من رو رفع و رجوع میکرد !
ماه بود مامانم و من با بی توجهی این طور احترام گذاشتن رو فراموش کرده بودم و باعث ناراحتیش شده بودم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem