💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . برگشت و نگاهش رو دوخت به ظرفم . قاشق دوم رو هم با میلی خوردم . ولی قاشق سوم رو تا نیمه بالا بردم و صبر کردم . نگاهش به قاشق بود . خنده م گرفت . می خواست مطمئن بشه میخورم ؟ به خاطر صبرم ، نگاهش به صورتم کشیده شد . لب زدم . من – میل ندارم . نفس عمیقی کشید و سري تکون داد به معناي باشه . نیم نگاهی به جمع در حال بحث انداخت و دوباره به طرفم برگشت و مثل من لب زد . امیرمهدي – اجازه بگیرین تا بریم . ابرویی بالا انداختم . من – خودشون که می دونن . چرا اجازه بگیرم ؟ اخم ظریفی کرد . امیرمهدي – اجازه بگیرین. با تردید به طرف راستم چرخیدم و با دست ضربه اي به مامان زدم . با این کارم رضوان که بین ما نشسته بود حواسش جمع ما شد . مامان نگاهم کرد و کمی خودش رو بهم نزدیک کرد . آروم گفت . مامان – چیه ؟ من – امیرمهدي گفت اجازه بگیرم که بریم حرف بزنیم . مامان با ابروي بالا رفته نگاهم کرد . مامان – خدا پدرش رو بیامرزه که داره یادت می ده احترام ما رو حفظ کنی ! مات نگاهش کردم . یعنی توقع داشت هر بار براي حرف زدن ازش اجازه بگیرم ؟ یعنی من همیشه که سر خود کاري انجام میدادم باعث ناراحتیشون می شدم ؟ یاد شب عروسی مهرداد افتادم و رفتنم با پویا بدون اجازه ي مامان و اون اخمش . پس به عنوان بزرگتر من ؛ ازم انتظار داشتن که به عنوان احترام اجازه بگیرم . بابت این بی توجهی خجالت کشیدم و به جبران تمام بی توجهی هام گفتم . من – اجازه دارم ؟ لبخندي زد . مامان – برو . با تردید پرسیدم . من – بابا چی ؟ مامان _قبلا ازش اجازه گرفتم . برو . لبخندي زدم . پس همیشه به جاي من از بابا اجازه میگرفت و بی توجهی من رو رفع و رجوع میکرد ! ماه بود مامانم و من با بی توجهی این طور احترام گذاشتن رو فراموش کرده بودم و باعث ناراحتیش شده بودم 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem