💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 عادي بود و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده . اروم نشست کنارم و خیلی عادي تر گفت . امیرمهدي – خب داشتیم درباره ي چی حرف می زدیم ؟ می خواست با سکوت درباره ي موضوع به وجود اومده به کجا برسه ؟ سکوت دواي درد من نبود . باید میگفتم . براي همین با هر سختی اي بود دهن باز کردم . من – باید یه چیزي رو توضیح بدم ! امیرمهدي –بعدا راجع بهش حرف می‌زنیم این دفعه من دستم رو به علامت ادامه ندادن جلوش گرفتم . من – نه . باید بگم . مهمه . خیلی مهمه . ممکنه بعدش نیاز باشه به جاي حرف زدن ، براي ادامه ي این فرصت فکر کنی . باید زودتر می گفتم . تکیه داد به پشتی نیمکت و نشون داد اماده‌ي شنیدنه . کاش همه چیز رو دور تند قرار می گرفت و می تونستم با سرعت نور از پویا حرف بزنم تا زودتر راحت شم . تا زودتر بفهمم عکس العمل امیرمهدي چیه . تا اون ترس نشسته تو تنم میل رفتن پیدا کنه . میگن ترس برادر مرگه و واقعاً راست گفتن . چون ترس از دست دادن امیرمهدي ، خود خود مرگ بود . و من داشتم با تک تک سلولاي بدنم تجربه‌ش می کردم . وقتی میدونستم احساسمون دو طرفه ست ، وقتی محبت عاشقانه ش رو تجربه کرده بودم ، نداشتنش مساوي می شد با مرگ . نفس عمیقی کشیدم . من – قبل از سقوط هواپیما قرار بود با پویا ازدواج کنم . البته هنوز بهش بله نگفته بودم ولی انقدر رابطه مون صمیمی بود که مطمئن باشه ته ته اون رابطه ختم می شه به ازدواج . بعد از خواستگاریش با صلاح دید بابام براي آشنایی بیشتر با هم رفت و آمد داشتیم . از اول تو یه مهمونی باهاش آشنا شدم و بیشتر رفت و آمدمون هم شد رفتن به همون مهمونیا . بی حجاب .... با لباساي ..... چقدر سخت بود اعتراف به چیزهایی که میدونستم امیرمهدي به شدت باهاش مخالفه و اگر زمین و آسمون هم یکی بشه از اعتقادش بر نمی گرده . سخت بود گفتن از اینکه پویا من رو با چه لباس هایی دیده . حس می کردم دستی دور گردنم قرار گرفته و دائم بهش فشار میاره تا نفسم بند بیاد . " لعنت " ي به پویا فرستادم . بدترین قسمت ماجراي ما گفتن همین ارتباط بود . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem