💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سی_و_هفتم
عادي بود و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده .
اروم نشست کنارم و خیلی عادي تر گفت .
امیرمهدي – خب داشتیم درباره ي چی حرف می زدیم ؟
می خواست با سکوت درباره ي موضوع به وجود اومده به کجا برسه ؟
سکوت دواي درد من نبود .
باید میگفتم .
براي همین با هر سختی اي بود دهن باز کردم .
من – باید یه چیزي رو توضیح بدم !
امیرمهدي –بعدا راجع بهش حرف میزنیم
این دفعه من دستم رو به علامت ادامه ندادن جلوش گرفتم .
من – نه . باید بگم . مهمه . خیلی مهمه . ممکنه بعدش نیاز باشه
به جاي حرف زدن ، براي ادامه ي این
فرصت فکر کنی .
باید زودتر می گفتم .
تکیه داد به پشتی نیمکت و نشون داد امادهي شنیدنه .
کاش همه چیز رو دور تند قرار می گرفت و می تونستم با سرعت
نور از پویا حرف بزنم تا زودتر راحت شم .
تا زودتر بفهمم عکس العمل امیرمهدي چیه .
تا اون ترس نشسته تو
تنم میل رفتن پیدا کنه .
میگن ترس برادر مرگه و واقعاً راست گفتن . چون ترس از دست دادن امیرمهدي ، خود خود مرگ بود .
و من داشتم با تک تک سلولاي بدنم تجربهش می کردم .
وقتی میدونستم احساسمون دو طرفه ست ، وقتی محبت عاشقانه ش رو
تجربه کرده بودم ، نداشتنش مساوي می شد با مرگ .
نفس عمیقی کشیدم .
من – قبل از سقوط هواپیما قرار بود با پویا ازدواج کنم .
البته هنوز بهش بله نگفته بودم ولی انقدر رابطه مون صمیمی بود که مطمئن باشه ته ته اون رابطه ختم می شه به ازدواج .
بعد از خواستگاریش با صلاح دید بابام
براي آشنایی بیشتر با هم رفت و آمد داشتیم .
از اول تو یه مهمونی باهاش آشنا شدم و بیشتر رفت و آمدمون هم شد رفتن به همون مهمونیا .
بی حجاب ....
با لباساي .....
چقدر سخت بود اعتراف به چیزهایی که میدونستم امیرمهدي به
شدت باهاش مخالفه و اگر زمین و آسمون
هم یکی بشه از اعتقادش بر نمی گرده . سخت بود گفتن از اینکه
پویا من رو با چه لباس هایی دیده .
حس می کردم دستی دور گردنم قرار گرفته و دائم بهش فشار میاره تا نفسم بند بیاد . " لعنت " ي به پویا فرستادم .
بدترین قسمت ماجراي ما گفتن همین ارتباط بود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem