💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_پنجاه_و_دوم
. این همون مثل زیبایی زن و آدماي فرصت طلبه .
شما دوست دارین همچین آدمایی بهتون نزدیک بشن ؟
سریع گفتم .
من – نه .
امیرمهدي – پس دیگه نیازي نیست به فلسفه ي عمیق تري از حجاب برسین .
فکر کنم همین کافی باشه که
براي مواظبت از خودتون حجاب رو انتخاب کنین .
سري تکون دادم .
من – آره . من از یک ساعت پیش انتخابش کردم .
ابروهاش بالا رفت .
امیرمهدي – یک ساعت پیش ؟
سري تکون دادم .
من – آره . می خوام براي خدا بنده ي حرف گوش کنی باشم .
به پاس این همه لطفی که در حقم کرده .
چندتا نفس عمیق کشید .
امیرمهدي – بزرگی خدا رو تا به حال دیدین ؟
من – آره . زیاد .
به خصوص از اون روز سقوط هواپیما .
امیرمهدي – و من هر روز . و هر دفعه بیشتر از قبل . و امشب نهایتشه .
من – چطور؟
خیره شدم به اشک حلقه زده تو چشمش .
امیرمهدي – چون این سه شب ازش خواستم که براي استحکام
زندگیمون ، به شما کمک کنه . که خسته
نشین .
که جایی ، از این همه تغییر ، کم نیارین .
و الان با این حرفتون ؛ می بینم جوابم رو به بهترین وجه داد.
لبخندي زدم .
من – در مقابل خدایی که انقدر هوام رو داره و تو رو بهم داده ،
این کمترین کاریه که می تونم انجام بدم .
امیرمهدي – من بیشتر بهش مدیونم .
چون داشتن شما بیش از
لیاقت منه .
چقدر دلم می خواست محبت هاش رو جبران کنم.
من رو چقدر بزرگ میدید که فکر می کرد بیش از لیاقتشم ؟
یعنی من این همه بودم ؟
بهش نزدیک تر شدم
من – کاش زودتر محرم شیم .
تحمل این دوری سخته .
امیرمهدي – صبر منم داره تموم می شه . گاهی می ترسم از خوشحالی حرفاتون ، کاري انجام بدم که نباید ....
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – همینجور که این هفته سریع گذشت ، هفته ي دیگه هم
سریع می گذره .
راستی درس بچه ها به کجا کشید ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem