💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 فکر می کردیم اینجوري ازش زهر چشم می گیریم . و دیگه کاري به کارمون نداره . در حالی که ...... مثل سه چهار روز قبل ، باز هم رأس ساعت ده صبح گوشیم زنگ خورد . خودش بود . انگار اون چند روز ، عدد ده ساعت دیواري جاش رو با اسم امیرمهدي عوض کرده بود . رضوان با دیدن خنده م که با زنگ گوشی مقارن شده بود ؛ با خنده گفت . رضوان – خوبه محرم نیستین . وگرنه نمی شد کنترلتون کرد ! مامان – این دختر من غیر قابل کنترله . وگرنه که اون بنده ي خدا خیلی رعایت می کنه ! با خوشحالی به سمت گوشیم پرواز کردم و حرفاي رضوان و مامان رو بی جواب گذاشتم . جواب دادم . من – جانم ؟ امیرمهدي – سلام . هنوز محرم نشیدیما ! انقدر کلماتش رو با آرامش به زبون آورد که اون اخطار محرم نشدن بابت جانم گفتنم هم حال خوشم رو تغییر نداد . صادقانه گفتم . من – وقتی اسمت می افته رو گوشیم ، زبونم به گفتن حرف دیگه اي نمی چرخه . با کمی مکث جواب داد . امیرمهدي – ان شاءالله هفته ي دیگه منم از خجالتتون در میام . من – منتظرم . ببینم یه " جانم " مهمونم می کنی ! خندید . امیرمهدي – صبر چیز خوبیه ! من – که من ندارم . امیرمهدي –فعلا که نشون دادین خیلی هم صبورین. عصر وقت دارین بریم بیرون ؟ من – امروز ؟ رضوان خونه مون بود و زشت بود تنهاش بذارم . امیرمهدي – امروز بهتره . چون فردا رو مرخصی گرفتم براي کمک به مامان و بابا . که اگر خدا بخواد پس فردا روز عید بتونیم کل وسایل خونه رو ببریم خونه ي جدید . من – اگر ماه سی روز بود چی ؟ امیرمهدي – روز سی ام باید بیام سر کار . چون برنامه ي فردا و پس فردا مشخص نیست امروز ببینمتون بهتره من – کار خاصی داري ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem