💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 اینجوري ته دلم خالی نمی شد . خیره به پویا ، بی اختیار گفتم . من – واي امیرمهدي ... امیرمهدي – چی شد ؟ من – پویا ! امیرمهدي – پویا چی ؟ من – پویا اینجاست . امیرمهدي – کو ؟ کجا ؟ من – اون طرف . تکیه داده به نرده ها . همون که تی شرت نارنجی پوشیده با جین تنگ . می خواست برگرده و نگاهش رو به اون طرف سوق بده که با تشویش و هول کرده گفتم . من – صبر کن امیرمهدي . من – من دلم شور میزنه .نمیدونم چیکار کنم. ای کاش محرم بودیم که وقتی دستامون رو تو هم می‌دید شاید بیخیال میشد. امیمهدي – بی خیال چی ؟ من – نمی دونم .. حس بدي دارم نسبت به بدون پویا امیرمهدي _توکل کنید به خدا من کنارتونم. سري تکون دادم . یه حسی تو چشماش بود که درکش نمی کردم . ولی آرومم می کرد . انگار فقط بابت انتقال همین حس نگاه گذرایی بهم انداخت . نگاهش حس اطمینان رو به قلبم سرازیر کرد . انگار با این حمایتش ، کوه پشتم بود و هیچ نیرویی نمی تونست تکونم بده . اما صداي پویا ، مثل زلزله ي چند ریشتري همه ي ارامشم رو متزلزل کرد و باعث شد همون یه ذره آرامشم هم پر بکشه . . پویا – به به . ببین کیا اینجان ؟ چطوري مارال ؟ اول نگاهی به هم انداختیم و بعد چرخیدیم به سمت پویا که درست پشت سرمون بود . با دیدنش دلشوره م بیشتر شد . گر گرفتم . دلم گواهی بدي می داد ، گواهی یه اتفاق شوم . اگر امیرمهدي نبود ، بی شک فرار می کردم . اما بودن امیرمهدی حکم به ایستادنم می‌داد. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem