💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_پنجاه_و_نهم
حس کردم صدای امیر مهدي جدی تر شده.
امیرمهدي –منو خانومم قبلا در این باره حرف زدیم.
با اینکه خوب جواب پویا رو داد اما میترسیدم بهش نگاه کنم .
می ترسیدم بزنه تو گوشم .
حرف پویا مطمئناً بت نجابت و حس
امیرمهدي رو نشونه گرفته بود و نگرانم کرده بود از برداشت جدیدي که امیرمهدي ازم داشت .
که نکنه تو ذهنش شده باشم یه
مارال بی بند و بار و هوس
بازي که هر دم عاشق و شیفته ي یکی میشه !
که اگر چنین می شد بی شک مرگم حتمی بود !
خنده ي پویا حالت تمسخر امیزي به خودش گرفت .
خودش رو کمی عقب کشید .
و چشماش رو تنگ کرد .
پویا – پس اینم گفته که من ، عروسی مهرداد دعوت بودم و با من برگشته خونه، نه ؟
و چشماش رو بست و انگار چیز خیلی خاصی رو یادآوري کرده
باشه یه " هوم " کشیده و بلند گفت .
پوبا:نمیدونی چقدر قشنگ شده بود عروسی.
به حدی صورت امیرمهدي سرخ شده بود که هر آن امکان انفجارش بود.
پویا چشم باز کرد و لبخند موذیانه اي به نگاه ناباور و شوکه ي من زد .
من این مورد رو یادم رفته بود .
اون رو یادم رفته بود !
دوباره برگشت سمت امیرمهدي .
پویا – خب . از دیدنت خوشحال شدم . مزاحمتون نباشم .
برسین به نامزد بازیتون .
و با همون پوزخند بدي که رو لباش بود ، دست تکون داد و رفت
مبهوت به رفتنش نگاه کردم .
پویا فاتحه ي کل زندگیم رو یه جا خوند .
نفسم از فشار زیادي که از حرفای پویا بهم وارد شده بود و صورت سرخ امیرمهدی
داشت بند می اومد .
خدا لعنتت کنه پویا .... خدا لعنتت کنه .!
اشک تو چشمام حلقه زد ..
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem