💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 حس کردم صدای امیر مهدي جدی تر شده. امیرمهدي –منو خانومم قبلا در این باره حرف زدیم. با اینکه خوب جواب پویا رو داد اما میترسیدم بهش نگاه کنم . می ترسیدم بزنه تو گوشم . حرف پویا مطمئناً بت نجابت و حس امیرمهدي رو نشونه گرفته بود و نگرانم کرده بود از برداشت جدیدي که امیرمهدي ازم داشت . که نکنه تو ذهنش شده باشم یه مارال بی بند و بار و هوس بازي که هر دم عاشق و شیفته ي یکی میشه ! که اگر چنین می شد بی شک مرگم حتمی بود ! خنده ي پویا حالت تمسخر امیزي به خودش گرفت . خودش رو کمی عقب کشید . و چشماش رو تنگ کرد . پویا – پس اینم گفته که من ، عروسی مهرداد دعوت بودم و با من برگشته خونه، نه ؟ و چشماش رو بست و انگار چیز خیلی خاصی رو یادآوري کرده باشه یه " هوم " کشیده و بلند گفت . پوبا:نمیدونی چقدر قشنگ شده بود‌ عروسی. به حدی صورت امیرمهدي سرخ شده بود که هر آن امکان انفجارش بود. پویا چشم باز کرد و لبخند موذیانه اي به نگاه ناباور و شوکه ي من زد . من این مورد رو یادم رفته بود . اون رو یادم رفته بود ! دوباره برگشت سمت امیرمهدي . پویا – خب . از دیدنت خوشحال شدم . مزاحمتون نباشم . برسین به نامزد بازیتون . و با همون پوزخند بدي که رو لباش بود ، دست تکون داد و رفت مبهوت به رفتنش نگاه کردم . پویا فاتحه ي کل زندگیم رو یه جا خوند . نفسم از فشار زیادي که از حرفای پویا بهم وارد شده بود و صورت سرخ امیرمهدی داشت بند می اومد . خدا لعنتت کنه پویا .... خدا لعنتت کنه .! اشک تو چشمام حلقه زد .. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem