💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_دوم
جلوي در خونه مون که رسید با شدت ترمز گرفت .
و بدون حرفی خیره شد به رو به روش .
هنوز در سکوت بودم .
و نمی دونستم براي پیاده شدن باید بگم "
خداحافظ " ؟
جوابم رو می داد ؟
مردد دست بردم سمت دستگیره .
که شاید خودش با گفتن " به
سلامت " یا یه " هري " از سر خشم بهم
بفهمونه همه چیز راحت تر از خوردن یه لیوان آب به آخر رسیده.
اما حرفش چیزي بود غیر از اونچه که تصور داشتم .
امیرمهدي – روزه ي سکوت گرفتین ؟
برگشتم و نگاهش کردم .
سکوتم رو نمی خواست .
با اینکه حرفش رو پر حرص گفته بود ،
جواب دادم .
من – واژه هاي ذهنم ردیف نمی شه !
روش رو برگردوند .
کاش اینبار هم می تونست گذشت کنه . مثل دفعات قبل .
شاید بدعادت شده بودم از بس در مقابل هر حرفی کوتاه اومده بود !
شاید هم اینبار همه چیز فرق داشت .
تکیه دادم به پشتی صندلیم .
آروم گفتم .
من – حوا هم گناه کرد .
ولی آدم تنهاش نذاشت .
برگشت و نگاهم کرد .و خیلی سریع و خشک گفت .
امیرمهدي – من پیغمبر نیستم !
سکوت کردم .
حرفش به اندازه ي کافی قابل فهم بود که تعبیرش نشون دهنده ي فرق داشتن اوضاع این دفعه بود .
چشماش رو کمی تنگ کرد .
امیرمهدي – چه انتظاري دارین ؟
انتظار ؟ .... دلم معجزه می خواست . از همونایی که هر بار یه
جورایی نذاشته بود حلقه ي اتصالمون قطع بشه .
گرچه که اینبار گویی کارد تیزي به طناب قطور ارتباطمون خورده بود .
کاملا ً معلوم بود که نمی خواد کوتاه بیاد . کاملا ً معلوم بود این تو بمیري از اون تو بمیري ها نیست .
که یه بار جستی ملخک ، دوبار جستی ملخک ؛ دفعه ي سوم تو مشتی
ملخک .
لبخند زدم ، تلخ ...... تلخ
تلخ ...
معجزه هاي خدا تموم شده بود .
من ندانسته همه رو خرج کرده
بودم و حالا با دست خالی کاري از پیش نمیبردم .
سري به طرفین تکون دادم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem