💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 .. معجزه هاي خدا تموم شده بود . من ندانسته همه رو خرج کرده بودم و حالا با دست خالی کاري از پیش نمیبردم . سري به طرفین تکون دادم . من – هیچی . هیچ انتظاري ندارم . وقتی خدا از گناه بنده ش نمیگذره بنده ي خدا جاي خود داره . و دست بردم و سریع در رو باز کردم و پیاده شدم . این همون انتهاي ترسناك قصه ها بود . همون پارگی شاهرگ حیات . با پاهاي لرزون به طرف خونه رفتم و نگاهش رو پشت سر گذاشتم . دسته کلیدم رو در اوردم و در رو باز کردم . هنوز پا داخل حیاط نذاشته صداي امیرمهدي باعث شد مکث کنم . امیرمهدي – بازم فکرام رو میکنم ببینم میتونم کنار بیام یانه؟ و بعد صداي کنده شدن ماشین نشون داد نخواست بمونه تا من حرفی بزنم . اگه به هم نمی رسیم تو با تمام من برو ... همین براي من بسه که آرزو کنم تو رو ..... چی به روزم اومده بود ؟ منی که می خواستم زندگی اي با امیرمهدي بسازم که از عشق و احترام لبریز باشه و همه رو انگشت به دهن نگه داره ، حال خودم از بازي روزگار انگشت به دهن مونده بودم ! شده بودم مثل میوه هاي آفت زده . یا اون درختی که در اثر هجوم باد نزدیکه به خم شدن و شکستن . مثل باد سرد پاییز ، غم لعنتی به من زد ........ حتی باغبون نفهمید ، که چه آفتی به من زد ..... وارد خونه که شدم ، از تعجب زود برگشتنم ؛ رضوان و مهرداد اومدن تو هال و مامان کنار چهارچوب در اشپزخونه ایستاد . چهره ي بی حس و مطمئناً رنگ پریده ام نشون می داد حال زارم رو . رضوان با شک پرسید . رضوان - چرا زود برگشتی ؟ ایستادم و نگاهم رو بین چشماي منتظرشون چرخ دادم برای اولین بار بود که از ته دل آرزو داشتم ؛ دروغ بگم . دروغ بگم که کاخ آرزوهاي اونا مثل من آوار نشه رو سرشون . همین که من زیر تل آوار نفسام به خس خس افتاده بودم ؛ کافی بود . اما دهنم به دروغ باز نشد . زبونم نچرخید و یاریم نکرد . انگار به فرمان من نبود 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem