💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_سوم
..
معجزه هاي خدا تموم شده بود .
من ندانسته همه رو خرج کرده
بودم و حالا با دست خالی کاري از پیش نمیبردم .
سري به طرفین تکون دادم .
من – هیچی . هیچ انتظاري ندارم .
وقتی خدا از گناه بنده ش نمیگذره بنده ي خدا جاي خود داره .
و دست بردم و سریع در رو باز کردم و پیاده شدم .
این همون انتهاي ترسناك قصه ها بود . همون پارگی شاهرگ حیات .
با پاهاي لرزون به طرف خونه رفتم و نگاهش رو پشت سر گذاشتم . دسته کلیدم رو در اوردم و در رو باز کردم .
هنوز پا داخل حیاط نذاشته صداي امیرمهدي باعث شد مکث کنم .
امیرمهدي – بازم فکرام رو میکنم ببینم میتونم کنار بیام یانه؟
و بعد صداي کنده شدن ماشین نشون داد نخواست بمونه تا من حرفی بزنم .
اگه به هم نمی رسیم تو با تمام من برو ... همین براي من بسه که آرزو کنم تو رو .....
چی به روزم اومده بود ؟
منی که می خواستم زندگی اي با
امیرمهدي بسازم که از عشق و احترام لبریز باشه و
همه رو انگشت به دهن نگه داره ، حال خودم از بازي روزگار
انگشت به دهن مونده بودم !
شده بودم مثل میوه هاي آفت زده .
یا اون درختی که در اثر هجوم
باد نزدیکه به خم شدن و شکستن .
مثل باد سرد پاییز ، غم لعنتی به من زد ........
حتی باغبون نفهمید ، که چه آفتی به من زد .....
وارد خونه که شدم ، از تعجب زود برگشتنم ؛ رضوان و مهرداد
اومدن تو هال و مامان کنار چهارچوب در اشپزخونه ایستاد .
چهره ي بی حس و مطمئناً رنگ پریده ام نشون می داد حال زارم رو .
رضوان با شک پرسید .
رضوان - چرا زود برگشتی ؟
ایستادم و نگاهم رو بین چشماي منتظرشون چرخ دادم
برای اولین بار بود که از ته دل آرزو داشتم ؛ دروغ بگم .
دروغ بگم که کاخ آرزوهاي اونا مثل من آوار نشه رو سرشون .
همین که من زیر تل آوار نفسام به خس خس افتاده بودم ؛ کافی بود .
اما دهنم به دروغ باز نشد .
زبونم نچرخید و یاریم نکرد .
انگار به فرمان من نبود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem