💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتم
*
آتیش گرفتم ... از حرفي که دکتر مسن با موهای یك دست سفید امیرمهدی و دستیار جوونش گفتن.
آتیش گرفتم وقتي واقعیت مثل پتك تو سرم کوبیده شد.
و اونا فقط نظاره گر آتیش گرفتن من و شونه های افتاده ی پدر و مادرش بودن و هق هق بلند نرگس.
کسي بود که حال ما رو درك کنه ، به معنای واقعي ؟
آتش بگیر تا بداني چه مي کشم ......... احساس سوختن به تماشا نمي شود .....
دور خودم مي چرخیدم.....
اون اتاق ... اونجا ....... انتهای خوش باوری من بود..........
فریاد مي زدم....
جیغ مي کشیدم.........
و یكي دائم مي زد تو صورتم و بلند مي گفت:
-زنده ست ... به خدا زنده ست ... فقط رفته تو کما.....
و من فقط یك چیز از حرفای دکتر تو ذهنم به جا مونده
بود " .... معلوم نیست تا کي تو کما بمونه ... ممكنه یه روز، ممكنه برای همشه "
و این همیشه برای من بزرگ بود ، ثقیل بود ، نامفهوم بود
...
یعني برای همیشه از نگاهش محروم شدم ؟
وای خدا .. که به خداوندیت قسم دلم خون شد.
خدایا ... بهشتم رو ازم گرفتي .. من که از بهشتش رونده شدم ...
کاش از اون میوه ی ممنوعه خورده بودم..
کسي تو سرم بانگ زد که مگه نخوردی ؟ ... ومن هق زدم
..
نمي دونستم روی زمین پا مي ذارم یا دارم آروم آروم به
قعر چاهي ژرف فرو مي رم!
یعني قرار بود برای همیشه زنگ صداش موسیقي گوشنوازم نباشه ؟
وای وای گویان دور خودم مي چرخیدم.
کسي نمي تونست یكجا آروم نگهم داره .
ولي دست از تلاش بر نمي داشتن .
و من از قفس آغوششون فرار ميکردم
این تاوان برای من زیاد بود ....
من کجا و این تاوان به این بزرگي کجا ؟
فریاد زدم:
-نه .... نه ..... برای همیشه نه ..... تو رو خدا نه.....
و رو به اسمون التماس مي کردم شاید نور امیدی به دلم تابیده بشه!
من بودم و خدایي که امیرمهدی با زیرکي من رو عاشقش کرده بود .
همون خدایي که به عشق امیرمهدی عاشقش شده بودم.
و با نبودن امیرمهدی قرار بود این عشق به کجا بكشه ؟
صدای طاهره خانوم که جلوم ایستاده بود و من رو گرفته و
تكون مي داد تا شاید حواسم رو بهش بدم ،خون به مغزم پمپاژ کرد:
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem