💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هشتم
خون به مغزم پمپاژ کرد:
-مارال جان اینا حكمت خداست . به حكمت خدا نه ميگی ؟
و انگار نور به دلم ، به مغزم تابیده شد.
وقتي مادرش با اون همه زحمت برای بزرگ کردنش ، اون همه سختي دوران بارداری ، اون همه درد زایمان دم از حكمت خدا مي زد چرا من نمي تونستم انقدر راحت این
حرف رو بزنم ؟
سرم به سمت آسمون کشیده شد و حرف های آشنایي تو
گوشم زنگ خورد " ... خودت از این سقوط ناراضينیستي ؟ ...
خیلي قاطع جوابم رو داد : .... نه .
چون مي دونم یا داره امتحانم مي کنه که ببینه تو سختي ها چه جوریم !
نا فرماني مي کنم ؟ کفر مي گم ؟ حواسم هست که همه چي تو فرمان خودشه !
ایمانم محكمه یا نه ؟ ...
یا ممكنه تاوان یكي از گناهانم باشه که باید شكرش رو به جا
بیارم که بدتر از این رو برام نخواسته ...
یا مي خواد با این سختي بهم درجه ی بالاتری بده .
مثل کربني که وقتي قراره بشه الماس باید فشار و گرمای خیلي زیادی رو
تحمل کنه . برای همین ناراضي نیستم"
.
چرا حرفای امیرمهدی رو فراموش کرده بودم ؟
از این بدتر هم مي شد ؟ ... آره .... اگر چشم هاش رو برای
همیشه مي بست و نفسش دیگه یاری نميکرد بدتر بود
مي تونستم امیدوار باشم که شاید یه روزی این حكمت ،
این تاوان ، این امتحان تموم شه.
مهم ترین اتفاق اون موقع این بود که امیرمهدی هنوز نفس مي کشید .
هنوز هم نفس هاش تو هوای این شهر
بزرگ جریان داشت ، که هنوز صدای پیگیر نفس هاش مي
تونست زنگ امید باشه ... مي تونست..
رو به دکترش التماس کردم:
-مي تونم پیشش بمونم ؟
نگاه پر از ترحمش حالم رو بدتر مي کرد.
-نه ... ولي با بخش هماهنگ مي کنم که هر روز نیم ساعتی بری تو اتاقش و باهاش حرف بزني . شاید به هوشیاری مغزش کمك کنه.
و من به ناچار دل بستم به همون نیم ساعت هر روز . بهتر از ندیدنش بود و تنفس در هوایي که نفس های
امیرمهدی توش جریان نداشته باشه.
برام هیچ حسي شبیه تو نیست کنار تو درگیر آرامشم ...
همین از تمام جهان کافیه همینكه کنارت نفس مي کشم
....
مطمئن بودم مي میرم .
همون اولین شبي که قرار بود من
تو خونه باشم و امیرمهدی به جای خونه شون توی بیمارستان خوابیده باشه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem