💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 اتاقی که پر بود از دستگاه و سیم ها و لوله هایي که به امیرمهدی .. به عشق من .. به دنیای من ... وصل بود. چشماش بسته بود . انگار با چشمای من قهر بودن که تمایلي برای باز کردنشون نداشت. نگاه کردم . به اون قفسه ی سینه ی برهنه ش که کلي سیم وصل بود . و دستگاهي که صدای بوق بوق منظمش نمي ذاشت اتاق تو سكوت مطلق فرو بره. نگاهم روی بینیش ثابت موند . . همون نفس هایي که تنها امید من برای باور حضورش بود. ما اونجا چیكار مي کردیم ؟ امیرمهدی روی اون تخت و من ایستاده جلوی در ، ناباور از این تقدیر. پاهام یارای جلو رفتن نداشت ، وقتي چشمایي که سبزه زار دل من بود ، بسته بود ؛ وقتي لبخندی که خلاصه ای از بهشت بود روی اون لب ها نقشي نداشت. نگاهی به دورتا دور اتاق کوچیك انداختم . قرار بود این اتاق دنیای جدید من باشه ؟ منزلگاه عشق من ؟ حجله ی من نو عروس دل شكسته ؟ چه تقدیری بود که قرار بود داغش نه بر پیشوني که تا ابد بر دلمون بمونه ؟ نمي تونستم سكوت اون چشم ها رو تحمل کنم ، نه برای همیشه . سكوت تو دنیای من و امیرمهدی مساوی با مرگ بود . برای مني که نفسم به نفسش بند بود ، که صداش صوت اذان من بود ، که من به عشق قامتش ؛ قامت مي بستم و رو به قبله ش نماز مي خوندم ؛ سكوت برابر مرگ بود. به امید اینكه به قول دکتر زنگ صدام باعث هوشیاری مغزش بشه ، به پاهام فرمان دادم جلو بره . باید برای نگه داشتن دنیام هر کاری مي تونستم انجام بدم ! به قول اون دیالوگ از فیلمي که مي گفت "اگر چیزی رو میخوای با چنگ و دندون برو سراغش "زبون باز کردم تا دنیام رو با چنگ و دندون حفظ کنم. رو به صورت مهربونش که برای من آینه ای از مهر بود گفتم: من برای شنیدن صدات له له بزنم امیرمهدی ! قرارقرار نبود تو اینجوری روی تخت بخوابي و سكوت کني و نبود تنهام بذاری تو این برهوت . قرار نبود. جلوتر رفتم و کنار تختش ایستادم. -تو رو خدا زودتر چشمات رو باز کن . یادته مي گفتي عجولم ؟ من عجول چه جوری طاقت بیارم سكوتت رو ؟ دست کشیدم به بازو ش. -یه شب سرم رو به شونه ات تکیه دادم تا یادم بره خستگیام. فكر کردم دیگه هر شب مي شه پناه خستگیام . دیگه فکر کردم همیشه هستي کنارم چه رویاهایي برای خودم بافتم امیرمهدی . چي به سرمون اومد ؟ چرا اینجوری شد ؟ این بود ته اون استخاره ای که گرفتي ؟ مامانت مي گه حكمت خداست.. بغض کردم. -من حكمت نمي خوام تو رو مي خوام . تو که آرومم کني ! که بگي چي داره به سرمون میاد ! که بگي حكمت خدا تو چیه که این بلا به سرمون اومده. کف دستش رو گرفتم . آنژوکت تو دستش انگار به قلب من فرو رفته بود. -کافیه چند روز دیگه هم به این سكوتت ادامه بدی تا مرگ لحظه به لحظه ی منم شروع شه. بغضم شروع کرد به سر باز کردن . چشم چرخوندم تا جوشش اشك دست از سر چشمام برداره . چشمم که به لوله ی داخل دهنش افتاد ، اشك ازم پیشي گرفت و دیدم رو تار کرد 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem