💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دهم
اتاقی که پر بود از دستگاه و سیم ها و لوله هایي که به امیرمهدی .. به عشق من .. به دنیای من ... وصل بود.
چشماش بسته بود .
انگار با چشمای من قهر بودن که
تمایلي برای باز کردنشون نداشت.
نگاه کردم .
به اون قفسه ی سینه ی برهنه ش که کلي
سیم وصل بود . و دستگاهي که صدای بوق بوق منظمش نمي ذاشت اتاق تو سكوت مطلق فرو بره.
نگاهم روی بینیش ثابت موند . . همون نفس هایي که تنها
امید من برای باور حضورش بود.
ما اونجا چیكار مي کردیم ؟
امیرمهدی روی اون تخت و من ایستاده جلوی در ، ناباور از این تقدیر.
پاهام یارای جلو رفتن نداشت ، وقتي چشمایي که سبزه زار دل من بود ، بسته بود ؛ وقتي لبخندی که خلاصه ای
از بهشت بود روی اون لب ها نقشي نداشت.
نگاهی به دورتا دور اتاق کوچیك انداختم . قرار بود این اتاق دنیای جدید من باشه ؟ منزلگاه عشق من ؟
حجله ی من نو عروس دل شكسته ؟
چه تقدیری بود که قرار بود داغش نه بر پیشوني که تا ابد بر دلمون بمونه ؟
نمي تونستم سكوت اون چشم ها رو تحمل کنم ، نه برای همیشه .
سكوت تو دنیای من و امیرمهدی مساوی با
مرگ بود . برای مني که نفسم به نفسش بند بود ، که صداش صوت اذان من بود ، که من به عشق قامتش ؛ قامت
مي بستم و رو به قبله ش نماز مي خوندم ؛ سكوت برابر مرگ بود.
به امید اینكه به قول دکتر زنگ صدام باعث هوشیاری
مغزش بشه ، به پاهام فرمان دادم جلو بره . باید برای نگه داشتن دنیام هر کاری
مي تونستم انجام بدم !
به قول اون دیالوگ از فیلمي که مي گفت "اگر چیزی رو میخوای با چنگ و دندون برو سراغش "زبون باز
کردم تا دنیام رو با چنگ و دندون حفظ کنم.
رو به صورت مهربونش که برای من آینه ای از مهر بود
گفتم:
من برای شنیدن صدات له له بزنم امیرمهدی ! قرارقرار
نبود تو اینجوری روی تخت بخوابي و سكوت کني و نبود تنهام بذاری تو این برهوت . قرار نبود.
جلوتر رفتم و کنار تختش ایستادم.
-تو رو خدا زودتر چشمات رو باز کن . یادته مي گفتي عجولم ؟
من عجول چه جوری طاقت بیارم سكوتت رو ؟
دست کشیدم به بازو ش.
-یه شب سرم رو به شونه ات تکیه دادم تا یادم بره خستگیام.
فكر کردم دیگه هر شب مي شه پناه خستگیام .
دیگه فکر کردم همیشه هستي کنارم
چه رویاهایي برای خودم بافتم امیرمهدی . چي به سرمون اومد ؟
چرا اینجوری شد ؟
این بود ته اون استخاره ای که گرفتي ؟
مامانت مي گه حكمت خداست..
بغض کردم.
-من حكمت نمي خوام تو رو مي خوام .
تو که آرومم کني !
که بگي چي داره به سرمون میاد !
که بگي حكمت خدا
تو چیه که این بلا به سرمون اومده.
کف دستش رو گرفتم . آنژوکت تو دستش انگار به قلب من
فرو رفته بود.
-کافیه چند روز دیگه هم به این سكوتت ادامه بدی تا
مرگ لحظه به لحظه ی منم شروع شه.
بغضم شروع کرد به سر باز کردن .
چشم چرخوندم تا
جوشش اشك دست از سر چشمام برداره . چشمم که به
لوله ی داخل دهنش افتاد ، اشك ازم پیشي گرفت و دیدم رو تار کرد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem