💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 عصباني از پای سفره بلند شدم و با صدای بالا رفته ادامه دادم. من - برو بهشون بگو دعا کنین که بلایي سر امیرمهدی نیاد که اونوقت تا پویا رو بالای دار نفرستم یه دقیقه هم آروم نمي شینم. مهرداد ناباورانه نگاهم کرد و با تعجب صدام کرد. -مارال! انقدر عصباني بودم که نتونم جلوی سرازیر شدن کلمات به دهنم رو بگیرم انگشتم رو به طرفش گرفتم و ادامه دادم. من - اگر قراره زندگي من جهنم بشه بذار خودمم کاملش کنم . مطمئن باش امیرمهدی چشم باز نكنه خودم طناب دار رو مي ندازم گردن پویا . به خداوندی خدا قسم! و در مقابل چشمان بهت زده شون به طرف اتاقم رفتم. وقتي همه ی دنیای آدم گیر دوتا چشم باشه که آیا باز ميشه یا نه ، جنون اولین راهیه که توش قدم مي ذاره. مگر نه اینكه خدا گفته بود قصاص در مقابل قصاص ؟ پس اگر چشمای دنیای من برای ابد بسته ميشد از قصاص پویا نمي گذشتم . فقط کافي بود اتهامش مبني بر اقدام به قتل ؛ تو دادگاه محرز بشه. وارد اتاق که شدم یه راست رفتم و با عصبانیت روی تختم نشستم . فشاری که از عصبانیت به تختم آوردم باعث شد که صدای قیژ قژ تخت بلند شه . من اما بي تفاوت بهش ، با پاشنه پا ، لگدی هم نثارش کردم که صدای ناله ش بیشتر شد. زانوهام رو تو شكم جمع کردم و سرم رو یك وری روش گذاشتم. حرص داشت ، اینكه یه آدم حاضر نباشه اشتباه خودش و پسرش رو قبول کنه . انگار پسر اون فقط پسر بود ، احتمالا ً امیرمهدی فرزند هیچ پدر و مادری نبود که نگرانش باشن و عزیز کسي هم نبود که چشمای بسته ش آوار سقف روزهاش باشه. از دست مهرداد هم ناراحت بودم . به جای اینكه به اون مردك بگه "هری "، ایستاده بود و باهاش حرف زده بود و تازه بهش قول داده بود با خونواده ی امیرمهدی حرف مي زنه. لبخند تلخي زدم . باید تو خواب مي دیدن که بذارم پویا قصردر بره. زیر لب زمزمه کردم "حالت رو جا میارم پویا ، مطمئن باش " در اتاق بدون اینكه کسي اجازه ی ورود بگیره ، باز شد و پشت بندش قامت مامان پدیدار. در همون حالت ، نگاهش کردم که به سمتم مي اومد . نگاهش مستقیم بهم بود و مطمئن بودم اومده تا آرومم کنه آروم کنارم نشست و تخت کمي بیشتر به پایین رفت . ساکت چشم دوختم بهش . اونم چند دقیقه ای نگاهم کرد و بعد از کشیدن یه نفس عمیق لب باز کرد: -الان از چي عصباني هستي ؟ نگاهش کردم و طلبكار گفتم: من - نباشم ؟ مامان - باش . ولي دلیلش رو بگو. سرم رو بلند کردم و با اخم گفتم: من - مهرداد به جای اینكه با یه تیپا اون مرده رو از محیط کارش بندازه بیرون وایساده باهاش حرف زده. اخمي کرد: مامان - من شما رو اینجوری تربیت کردم ؟ که به دیگران بي احترامي کنین ؟ من - اون مرد لایق احترامه ؟ مامان سری به طرفین تكون داد و در همون حال پرسید: -پدر رو به جرم پسر مي کشن ؟ دوباره صدام بالا رفت: من - اون پسر زیر دست همین پدر ، بزرگ شده. مامان - اگر من کار اشتباهي انجام بدم تو به جای من باید جواب پس بدی ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem