💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 ضجه زدم و کسي دست انداخت دور شونه م و لیوان آبي به سمتم گرفت. نگاهش کردم . یكي از بهیارای بخش بود. با همون سیل اشك روون ، سری تكون دادم و لیوان رو پس زدم. دست های مردونه ای دست هام رو گرفت . باباجون جلوم زانو زده بود: -آروم باش باباجان . مقدر باشه ، بر ميگرده .به خدا توکل کن. چشماش سرخ بود و پر اشك. پیچ و تاب خوردم و بلند فریاد زدم: -من که توکل کرده بودم ! به خدا بهش توکل کرده بودم ! پس چرا اینجوری شد ؟ -آروم بابا. خیره شدم تو چشماش و نفس زنون گفتم: -من بدون امیرمهدی مي میرم. کسي از پشت سرم دوون دوون خودش رو به اتاق امیرمهدی رسوند و داخل شد. پرستاری بود که چیزی برای افراد داخل اتاق برد و یادش رفت در رو پشت سرش ببنده. مثل آدم دور مونده از هوا که احساس خفگي آزارش مي ده ، دستام رو از دستای باباجون بیرون کشیدم و خودم رو روی زمین سخت و سنگي اونجا به جلو روندم و به درنزدیک شدم تا با دیدن امیرمهدی اکسیژن بگیرم. از لای در خیره شدم به مرد بي رنگ و روی خوابیده بر تخت . انقدر رنگ پریده بود که گویي روحي در کالبدش باقي نمونده بود . بي روح ِ بي روح. انگار مدت هاست از این دنیا دل گرفته بود. انگار سالیان درازی به روی مردم چشم بسته بود. انگار بدجور آهنگ رفتن کرده بود .... آهنگ رفتن! نه حق نبود رفتنش . حقم نبود انقدر سختي بكشم برای به دست آوردنش و به راحتي از دست بدمش. لعنت به پویا ..... لعنت به خواستنش .... لعنت به حضورش نحسش ، به وجودش... لعنت به خودم ... به خودم .... که هیچ کاری از دستم بر نمي اومد برای امیرمهدیم ، برای امید زندگیم ، برای دنیام انجام بدم. کاش زمان بر مي گشت به عقب . به همون روزی که هواپیما سقوط کرد . قطعاً دیگه حاضر نمي شدم سوار اون هواپیما بشم . درسته که شانس آشنایي با امیرمهدی رو از دست مي دادم ولي در عوض همچین روزی رو به چشم نمي دیدم . روزی که امیرمهدی برای همیشه از پیشم بره! نگاهم میخ امیرمهدی بود که خیال نداشت به اون شوك ها جواب بده و به زندگي برگرده . برای بار چندم بدنش آماج هجوم اون شوك قرار گرفت و بالا پایین شد ؟ نه ... حق نداشت بره . حق نداشت تنهام بذاره. خدا هم حق نداشت این بلا رو سرم بیاره . من بدون امیرمهدی هیچ بودم . حقم این نبود . اینكه اینجوری از هم جدا بشیم ، تو بي خبری از هم . تو یه شب مي ری قلب تو دریاست .... بر نمي گردی چون دلت اونجاست خیلي آشوبي خیلي درگیری ..... خیلي معلومه که داری مي ری من نمي تونستم تا آخر عمرم تو حسرت داشتنش بسوزم . من یك ماه پیش بهش بله داده بودم و با خودم عهد بستم هیچوقت تنهاش نذارم . الان هم تنهاش نمي ذاشتم از دنیا بریدم . من دنیا رو بدون امیرمهدی نمي خواستم . من هیچي رو بدون امیرمهدی نمي خواستم. آروم رو به امیرمهدی لب زدم: -حق نداری بدون من بری . منم باهات میام. از زندگي دست شستم و زیر لب به خدای از رگ گردن نزدیك تر تشر زدم: -مي خوای ببریش ؟ باشه ! ... پس اگر خدایي هستي که همه چي به فرمان توئه بهم ثابت کن . منم باهاش ببر. گریون نگاهم به امیرمهدی بود . پورمند دسته های دستگاه شوك رو با تأني به امیرمهدی نزدیك کرد . انگار ميخواست برای اخرین بار بهش شوك بده .... آخرین بار ... بي رمق شدم. حس کردم اتاق و ادما و هرچي تو اون اتاقه ، داره بزرگ مي شه .... بعد کوچیك شد ... دوباره بزرگ شد و جلو اومد .... کوچیك شد و عقب رفت. یه لحظه همه چیز کمي چرخید و کج شد . خیره به امیرمهدی لب زدم: -تو بری منم میام. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem