💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_نود_و_چهارم
اخمي کرد:
-یعني چي ؟
با ابرو به سمت اتاق امیرمهدی اشاره کردم.
نگاهش مسیر راهنمایي شده رو در پیش گرفت و خیره موند به امیرمهدی.
ولي خیلي زود ابرو در هم کشید:
-این دوتا موضوع با هم فرق داره !
شوهر تو حقش بود
چون دختری که مال من بود رو ازم گرفت.
تو دلم بلند بلند به تعبیرش خندیدم.
_ "مال "؟ ... چه تعبیر عاشقانه ای ! از یك آدم داشت.
و چه تفاوتي گذاشته بود بین اتفاقي که برای پدربزرگش افتاده بود و اتفاقي که برای امیرمهدی به وجود آورده بود!
مگه همین فوت پدربزرگش نمي تونست آیینه ای باشه برای درك کاری که کرد و آیه ای باشه برای راهنماییش ؟
مگه این همون اتفاقي نبود که خدا ازش تو قرآن یاد کرده بود که "به آنها که کار بد انجام دادن جزایي جز اعمال
آن ها داده نمي شود ؟ "
چرا نمي فهمید ؟ .. یا شاید ، خودش ميخواست که نفهمه .
مي خواست که چشماش رو ببنده و نبینه چقدرشباهت هست بین هر دو اتفاق .
شاید پویا از جمله ی آدم هایي بود که ميبینن و عبرت نمي گیرن !
مي بینن و نمي خوان ببینن!
پویا به خواب خرگوشي رفته بود .
همون خوابي که من به
لطف امیرمهدی ازش بیدار شدم.
چندبار پلك زدم و نگاهش کردم .
بعد با لحني محكم اما
صدای آروم گفتم:
-من آدمم . کسي حق نداره در مقابل یه آدم ادعای مالکیت داشته باشه.
خودش رو جلوتر کشید:
-من مي تونم!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem