💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 اخمي کرد: -یعني چي ؟ با ابرو به سمت اتاق امیرمهدی اشاره کردم. نگاهش مسیر راهنمایي شده رو در پیش گرفت و خیره موند به امیرمهدی. ولي خیلي زود ابرو در هم کشید: -این دوتا موضوع با هم فرق داره ! شوهر تو حقش بود چون دختری که مال من بود رو ازم گرفت. تو دلم بلند بلند به تعبیرش خندیدم. _ "مال "؟ ... چه تعبیر عاشقانه ای ! از یك آدم داشت. و چه تفاوتي گذاشته بود بین اتفاقي که برای پدربزرگش افتاده بود و اتفاقي که برای امیرمهدی به وجود آورده بود! مگه همین فوت پدربزرگش نمي تونست آیینه ای باشه برای درك کاری که کرد و آیه ای باشه برای راهنماییش ؟ مگه این همون اتفاقي نبود که خدا ازش تو قرآن یاد کرده بود که "به آنها که کار بد انجام دادن جزایي جز اعمال آن ها داده نمي شود ؟ " چرا نمي فهمید ؟ .. یا شاید ، خودش ميخواست که نفهمه . مي خواست که چشماش رو ببنده و نبینه چقدرشباهت هست بین هر دو اتفاق . شاید پویا از جمله ی آدم هایي بود که ميبینن و عبرت نمي گیرن ! مي بینن و نمي خوان ببینن! پویا به خواب خرگوشي رفته بود . همون خوابي که من به لطف امیرمهدی ازش بیدار شدم. چندبار پلك زدم و نگاهش کردم . بعد با لحني محكم اما صدای آروم گفتم: -من آدمم . کسي حق نداره در مقابل یه آدم ادعای مالکیت داشته باشه. خودش رو جلوتر کشید: -من مي تونم! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem