💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_شانزدهم
ببینم کجا کم آوردم و کجا درست رفتار کردم!
باید فكر مي کردم تا بفهمم پخته شدن تو این شرایط چه جوری ممكنه .
و اینكه اگر مي خوام با این حالت
امیرمهدی ادامه بدم باید چه سختي هایي رو به جون بخرم.
تا قبل از اومدن پدر و مادرش فقط به این فكر مي کردم که این شرایط یه روزی تموم ميشه و من باید تحمل کنم تا خورشید وصل طلوع کنه .
اما با حرف های به میون اومده فهمیدم که باید در افكارم تجدید نظر کنم و به این
هم فكر کنم که این طرز زندگي ممكنه همیشگي باشه.
زیر لب آروم گفتم:
-باید فكر کنم.
-باید فكر کني . و ازت مي خوام که درست فكر کني.
بابا رو نگاه کردم.
کار بزرگي ازم مي خواست .
سری تكون دادم و "چشمي
"گفتم.
بلند شدم با کوهي از نصیحت که پیش روم بود و دنیایي از عشق پشت سرم که به حضورش دلخوش بودم.
من از پسش بر مي اومدم .
یعني باید بر مي اومدم ، به
خاطر امیرمهدی ، به خاطر خودم ، به خاطر عشقي که داشتیم و از همه مهمتر به خاطر گذشتي که هر دو برای با
هم بودن کرده بودیم ؛ گذشت از تعصباتمون .
من یك بار جنگ بین عقل و دل رو به صلح رهنمون کرده بودم .
پس این بار هم مي تونستم و مطمئناً به جای
امیرمهدی که دیگه حضور نداشت دیگران هادی راهم مي شدن .. و این رو با حضورشون و حرفاشون نشونم دادن .
سلانه سلانه راه اتاقم رو در پیش گرفتم . قبل از گذشتن از اتاق سابق مهرداد ؛ دربش باز شد و مهرداد تو
چهارچوبش قرار گرفت.
نگاهش کردم ببینم چیزی مي خواد یا رضوان کاری داره که دیدم با سر به اتاقش اشاره کرد:
-بیا تو.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem