💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 ببینم کجا کم آوردم و کجا درست رفتار کردم! باید فكر مي کردم تا بفهمم پخته شدن تو این شرایط چه جوری ممكنه . و اینكه اگر مي خوام با این حالت امیرمهدی ادامه بدم باید چه سختي هایي رو به جون بخرم. تا قبل از اومدن پدر و مادرش فقط به این فكر مي کردم که این شرایط یه روزی تموم ميشه و من باید تحمل کنم تا خورشید وصل طلوع کنه . اما با حرف های به میون اومده فهمیدم که باید در افكارم تجدید نظر کنم و به این هم فكر کنم که این طرز زندگي ممكنه همیشگي باشه. زیر لب آروم گفتم: -باید فكر کنم. -باید فكر کني . و ازت مي خوام که درست فكر کني. بابا رو نگاه کردم. کار بزرگي ازم مي خواست . سری تكون دادم و "چشمي "گفتم. بلند شدم با کوهي از نصیحت که پیش روم بود و دنیایي از عشق پشت سرم که به حضورش دلخوش بودم. من از پسش بر مي اومدم . یعني باید بر مي اومدم ، به خاطر امیرمهدی ، به خاطر خودم ، به خاطر عشقي که داشتیم و از همه مهمتر به خاطر گذشتي که هر دو برای با هم بودن کرده بودیم ؛ گذشت از تعصباتمون . من یك بار جنگ بین عقل و دل رو به صلح رهنمون کرده بودم . پس این بار هم مي تونستم و مطمئناً به جای امیرمهدی که دیگه حضور نداشت دیگران هادی راهم مي شدن .. و این رو با حضورشون و حرفاشون نشونم دادن . سلانه سلانه راه اتاقم رو در پیش گرفتم . قبل از گذشتن از اتاق سابق مهرداد ؛ دربش باز شد و مهرداد تو چهارچوبش قرار گرفت. نگاهش کردم ببینم چیزی مي خواد یا رضوان کاری داره که دیدم با سر به اتاقش اشاره کرد: -بیا تو. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem