💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_سیام
-گفت من تو این دختر آیه های خدا رو دیدم . نمي تونم از این دختر و این آیه ها دست بكشم.
حرفش اونقدری برام سنگین بود که نتونم حرفي بزنم.چند لحظه ای در چشم هم خیره موندیم .
من برای دیدن نشونه ای بر نقض این حرفا و مامان طاهره شاید برای
دیدن تأثیر حرفش.
وقتي دید همچنان نگاهش مي کنم به سمتم خم شد و
دستم رو گرفت:
_منم چیزی غیر از این در تو ندیدم . پس تا آخرش تا هرجایی که وقت داری، بازم این آیه ها رو نشون بده .میدونم که مي توني.
لب زدم:
-دقیقاً کدوم آیه ها ؟
_همونایی که لحظه به لحظه امیرمهدی رو مصمم تر کرد .
خوب فكر کني بهشون مي رسي.
سر تكون دادم به تآیید حرفش . آهي کشید:
-همون شب به امیرمهدی گفتم حالا که مطمئني خدا پشتت ایستاده پس تو هم روی خواسته ت قرص و محكم وایسا . ما هم وسیله ایم و پشتت ایستادیم . حمایتت
مي کنیم تا آخرش . حالا از تو مي خوام اگر تصمیم گرفتي به صبر کردن تو هم به خدا تكیه کني . مي دونم که هیچ
جا تنهات نمي ذاره.
باز هم سرم رو تكون دادم:
-حتماً.
با صدای نرگس چشم از مامان طاهره برداشتم :
-اگر حرفاتون تموم شده بریم .
"باشه "ای گفتم و رو کردم سمت مامان طاهره به منظور احترام گفتم:
_اجازه مي دین ؟
لبخندی زد:
-برید مادر . خدا پشت و پناهتون .
بلند شدم و با نرگس به سمت در رفتیم . مامان طاهره هم دنبالمون اومد و جلوی در ایستاد تا کفش هامون رو پا کنیم.
خداحافظي دیگه ای گفتیم ؛ راهي شدیم که هنوز پام رو
پله ی آخر نذاشته مامان طاهره صدام کرد . برگشتم به سمتش.....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem