💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_شصت_و_یکم
فقط نمي دونستم اگر قرار باشه جای خودم رو به کسي بدم چه طور مي تونم حضورش رو کنار امیرمهدی تحمل کنم!
اصلا ً من با اعتیاد دیدن امیرمهدی که دچارش شده بودم باید چیكار مي کردم ؟
زیر لب "خدایا به امید تو "یي گفتم و به سمت ماشین رفتم .
دست و دلم با هم به لرزش افتاده بود . مطمئن بودم هیچ کار خدا بي حكمت نیست ولي شك داشتم به خودم که بتونم تاب بیارم این حكمت رو!
با نرگس عقب نشستیم و مائده جلو نشست و کمي خودش رو به سمت ما متمایل کرد.
محمدمهدی حین روشن کردن ماشین گفت:
_راستش دوست داشتم خبر خوب رو من بهتون بدم.
و خیره به رو به روش لبخند زد.
لبخند مهمون لبای منم شد . خبر خوب.... !
بندهای واهمه ی نبودن امیرمهدی از دور قلبم باز شد.
قرار نبود هیچ انفصالي صورت بگیره.
ترس دیگه جایي نداشت .
به قول مامان طاهره خدا
هیچوقت بد بنده هاش رو نمي خواست.
لبم رو گاز گرفتم تا از شوق فریاد نزنم . و باز دلم لرزید ، اینبار از عشق به خدایي که حس مي کردم گنجایش این
همه خوبي و مهربونیش رو ندارم.
نرگس با شوق بغلم کرد .
حسش رو مي فهمیدم . مي دونستم اونا هم مثل من نگرانن . از شادی حلقه ی دستاش
رو تنگ تر کرد و من حس کردم از لمس اون همه شادی در حال له شدنم.
مائده خنده ی صداداری کرد و با لحني مطمئن گفت:
_اگه خدا نمي خواست شما با هم باشین هیچوقت سر راه هم قرارتون نمي داد.
و محمدمهدی ادامه داد حرفش رو:
-به خصوص با اون همه سختي ای که کشیدین!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem