💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 دستش رو تو دست گرفتم . عجیب جون گرفتم از گرماش . باید زن باشي تا درك کني که این گرما حكم تموم دنیارو برام داشت. نگاهش جور خاصي بود و نمي دونم چرا اون لحظه حس کردم نگاهش پر از سواله . سوال هایي که نمي فهمیدم و فقط به خودم دلداری دادم که به احتمال زیاد درباره ی وضعیتشه. برای همین آروم و پر اطمینان لب باز کردم: من –خوب مي شي امیرمهدی . خوب ميشي . فقط چند روزی طول مي کشه . صبور باش. و چقدر جالب بود و شگفت آور که دعوت به صبوری از دهن کسي خارج شد که خودش قبل تر ها آدم عجولي بود! سرنوشت عجب درس بزرگي بهم داده بود . پلك رو هم گذاشت و باز کرد . انگار اینجوری بهم نشون داد که حرفم رو قبول کرده و این نشون دهنده ی اطمینانش به من بود. لبخندی زدم. و حس کردم تا وقتي این اطینان رو دارم ، تا وقتي گرمای دستاش رو دارم خوشبختم . من مردی رو داشتم که زمین مانندش رو نداشت . تك بود و من این تك بودنش رو ستایش مي کردم. حس خوبي بود خانوم بودن برای این مرد. لبخندم رو حفظ کردم: من –مي رم برات غذا بیارم. و چه حالي داشت غذا درست کردن و کدبانوی خونه ی امیرمهدی بودن . با تو رو ابرا قدم گذاشتم... من آرزویی جز تو نداشتم ... **** 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem