💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_هشتم
پرید وسط حرفم:
پورمند –در این مورد با خودش حرف بزن .
و سری تكون داد.
عصبي رفتم و سوار شدم .
و سریع رو کردم به امیرمهدی:
من –چرا باهاش حرف زدی ؟
امیرمهدی –آآآآررووووممممم.
لحنش پر از آرامش بود.
نگاهش دعوت به آرامش رو فریاد مي زد.
صورتش لبخند محو اطمینان بخشي رو انعكاس مي داد.
لبم رو به دندون گرفتم .عصبانیتم از دست پورمند روی لحن صحبتم با امیرمهدی هم تأثیر گذاشته بود.
نفس عمیقي کشیدم و با لحن آرومي گفتم:
من –باید در موردش توضیح بدم.
لبخندی زد:
امیرمهدی –بببععددد...
اصرار کردم:
من –الان .
سرش رو به علامت نه تكون خفیفي داد:
امیرمهدی –ببببعععددد.
نگاهش کردم ، چه جوری انقدر آروم بود در حالي که دل من مثل سیر و سرکه
مي جوشید ؟
دلم نمي خواست به ذهنش مجالي بدم که اون حرف ها رو یادآوری کنه و به غم بشینه اما نتونستم رو حرفش حرف بزنم .
شاید این "بعد "گفتنش حكم همون قدم
زدن های قبل رو داشت که برای به دست آوردن آرامش بود و پشت سر گذاشتن خشم.
شاید حكم تفكر رو داشت و شاید دست آویزی بود برای اینكه دیگه حرفي در موردش زده نشه.
اما منم مصمم بودم که بدونم چي شنیده و هر چیز رو همونجور که میدونستم براش توضیح بدم .
اما سكوتش ونگاهش به مناظر بیرون ماشین نشون مي داد که تمایلي
برای حرف زدن نداره.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem