بسم الله الرحمن الرحیم رفتم دفتر مقام معظم رهبری . پرسان پرسان به محل اهدای طلا برای جبهه مقاومت رسیدم. سه باجه در اتاق بود باجه ی سمت راست مربوط به خمس بود که حضرت آقا فرمودند یک پنجم خمس را می‌توان به جبهه مقاومت اهدا کرد خانم جوانی توی صف ایستاده بود نوبتش رسید کارتش را داد آقا پرسید :"چقدر بکشم؟"گفت:" ۵۰ هزار تومان". تعجب کردم موقع ثبت سیستم اسمش را پرسید،گفت:" به نیت شهید گمنام "رسید را تحویل گرفت و رفت. کمی جلوتر مردم صف کشیده بودن برای اهدای طلا. مادری با پسر جوانش آماده بود تا سکه ای که پسرش برای خرج دامادی اش کنار گذاشته بود اهدا کند. از او خواستم گپ و گفتی باهم داشته باشیم ولی حاضر نشد حتی خانم ۵۰ ۶۰ ساله ای کنارش نشسته بود از مصاحبه با من امتناع کرد بلند شدم و جلوتر کنار صف ایستادم. این طرف اتاق دو باجه بود باجه اول طلا را می‌گرفت و وزن می‌کرد و داخل بسته می گذاشت و به صاحبش تحویل میداد باجه بعدی باجه تحویل طلا و گرفتن رسید بود. توی حال و هوای اهدای طلا بودم خانم ۵۰ ۶۰ ساله که حاضر به مصاحبه نشده بود کنارم ایستادو گفت: "باورت می‌شود از وقتی که سید حسن را زدن، اصلاً شب نمی‌توانم بخوابم." اشک در چشمانش حلقه زده بود و در وسط صحبت‌هایش گفت:" یک نیم ست طلا آوردم به جبهه مقاومت اهدا کنم،در محله عمار یاسر، مکانی وجود دارد لوازم خانگی برای خانواده‌های نیازمند در لبنان جمع‌آوری می‌کند. سرویس نسوزی چند سال پیش خریده بودم رابه جبهه مقاومت اهدا کردم. هرچند که به نظر من این کار چندان بزرگ نیست." صدای اذان در اتاق پیچید و معنویت فضا بیشتر شد. وسط صف، خانمی را دیدم دو بسته طلا در دست داشت و زیر لب ذکر میگفت. - چرا دو بسته؟ - یکی برای خودمه یکی برای دخترم. دختری جوان، حدود ۲۵ ساله،که روسری گل گلی سرش بود توصف ایستاد نگاهم را به خودش جلب کرد رفتم و کنارش ایستادم بعد از سلام و احوالپرسی گفت واسطه خیر است و دستبند مادرش را آورده تا اهدا کند‌. صف جلوتر رفت و نوبتش رسید با ناراحتی اتفاقی که در در مسیر برایش پیش آمده بود تعریف می‌کرد دلش پر بود. کارش تمام شد دستش را گرفتم و آن طرفتر روی صندلی نشستیم. گفت :"سوار تاکسی شدم از رادیو برنامه «پویش ایران همدل» پخش می‌ شد. راننده با عصبانیت رادیو را خاموش کرد و به چند راننده تاکسی فحش داد و گفت: "اگر این‌ها می‌خواهند کمک کنند، بهتر است به مردم کشور خودمان کمک کنند." بهش گفتم:"افرادی که به جبهه مقاومت یاری می کنند، حتما به مردم کشور خودشان کمک می‌کنند. لحظه ای به فکر فرو رفت و گفت:" ای کاش به راننده می‌گفتم خودم شاهد یکی از این افراد هستم. به تازگی متوجه شدم که مادرم سرپرستی چهار یتیم را بر عهده گرفته و در روز تولد یا عید، هدیه‌ای به آن‌ها می‌دهد." در پایان، با چشمانی پر از اشک گفت: "کاش می‌توانستیم جانمان را فدای آن‌ها کنیم. این ذره طلایی که آورده‌ام، هیچ ارزشی ندارد." ✍️راوی: حمیده عباسی 💠حسینیه هنر؛ محفل هنر، اندیشه و رسانه 🔘 @hhonar_qom