حالا اما خیلی خوشحالم :)
از اینکه هیما رو متولد کردم، باهاش زندگی کردم و خاطره ساختم.
حالا تمام این دو سال از جلوی چشمام میگذره و یه لبخند رو لبام میاره :))
از اون روزایی که هیما خلاصه میشد تو وجود سه نفر! من، مامانم و فاطمه.
ولی بعدش هیما بزرگ شد، یاد گرفت تاتیتاتی راه بره و دوستای جدید پیدا کنه
اولین دوستش شد وایوِ الان(درگیرِ قدیم♡)
بعدش دوستاش بیشتر شدن، مبتلا، الکن، بوسیدن روی ماه، فیالحال، نورا، روایتگر فروغ، تاویل، مبینا، سیده جانا، ماهرو و...
فاطمه که از اولِ اول اینجا بود و زهرا ای که داره یک سال از اون شبی که هیما رو کشف کرد میگذره و کنارمه :')
یه سری از این دوستا رفتن و اسم شون مونده، یه سری هاشون اسماشونو عوض کردن، یه سری هم یار قدیمی موندن و هنوز کنار هیما ان...🧡
و اخرم همه شما ۱۰۳ تا دخترِ روحنواز رو :)))