بسم الله الرحمن الرحیم . تازه سال سوم چهارم ازدواج ما، موبایل اینترنت دار وارد بازار شد، تا قبل از آن چت و اپ و ویس و عکس و ویدئو فرستادن یک کار تخیلی بود. آن سال که توی حسینیه‌ی طبقه‌ی همکف همین خانه‌مان قبل از اینکه اسیر بیل و کلنگ بشود و شش طبقه بالا برود، صیغه عقدمان را خواندند، منتها الیه تکنولوژی، گوشی ان‌نود و پنج سید حسین بود که دلمان به دوربینش خوش بود و اس‌ام‌اس هایی که تعداد کاراکتر محدودی برای تایپ داشت. فکر میکنم ما آخرین نسل از زوج‌هایی بودیم که حرف‌های دوران عقدشان را و آن شرم و حیای توی اولین صحبت هایشان را پای تلفن به هم می‌گفتند. یک تلفن ثابت داشتیم که روی اپن آشپزخانه بود، تلفن سیار هم توی اتاق مامان اینها. شب‌ها که بابا این‌ها خواب بودند تلفن روی اپن را بغل میکردم و چمباتمه میزدم پایین اپن توی آشپزخانه و زیر نور کم هود، شماره‌اش را می‌گرفتم و آنقدر آرام حرف میزدم که خودم هم به سختی صدای خودم را می‌شنیدم. توی همان روزها، همان اولین مکالماتمان، همان وقتی که هنوز برای خطاب کردنش فعل جمع به کار میبردم، گفت: فقط یه چیزی، پسر با شما ولی اگه خدا بهمون دختر داد اسمش زینبه، باشه... گفتم: حالا کو تا اون موقع و بعد توی دلم گفتم حالا یه سیب رو بندازی بالا هزار تا چرخ میخوره شاید هم نظرش برگشت. گذشت، پانزده سال گذشت..‌. جلوی در کلینیک دوبل پارک کرده بود و فلاشرها را روشن، سرد بود، سوار ماشین شدم، گفتم بخاری رو میزنی؟ گفت چی شد. میخواستم سر به سرش بگذارم، گفتم حالا بریم میگم. اصرار کرد، تا جلوی در خانه مامان اینها مقاومت کردم گفتم: دختره... فقط خندید و بعدش گفت: قرامون یادته دیگه. یادم بود، یادم بود و حالا دیگر خودم هم انگار عاشق اسم دخترک شده بودم... . من از شما نوشتن و از شما گفتن و برای شما روضه خواندن را بلد نیستم بانو، من فقط در همین حد میتوانم بنویسم، همین که پانزده سال صبر کردیم تا خدا به ما دختر بدهد و نام شما را رویش بگذاریم. این حجم از زنانگی و مقاومت و صبوری، توصیفش حتی مدحش کار من یکی نیست. گوشه نگاهتان را از ما برندارید که دلخوش به همین بوده و هستیم. . . @hiyaam