. همه چیز تمام شد. بهمن 1401 استعفا دادم و از همه‌ی گروه‌ها خارج شدم. مانده بود موافقت استان. آخرین جلسه‌ای که رفتم افطاری یک سازمان‌ بود که مهم بود من باشم. من مهم نبودم. مهم جایگاهی بود که دو سه سالی به اصرار دیگران از آن من شده بود. امانتی بود سخت و نفس‌گیر. کلی صغری و کبری قطار کرده بودند که اگر نباشی کار خدا زمین می‌ماند و فلان و بهمان. روز عید غدیر پیامی دریافت کردم با این مضمون: اگر برای رفتن دلیل محکمی دارید که هیچ اگر نه.... . از این دست پیام‌ها فراوان بدستم رسیده و همه این معنی را دارد که در این زمانه کسی با خانه نشین شدن نمی‌تواند خودش را ولایت مدار بخواند. قبل‌تر منظورم زمستانی است که گذشت پیام‌های این چنینی هم به دستم می‌رسید که: «این کار پرستیژ اجتماعی دارد.»، «حتما یک روز پشیمان خواهی شد.» و ... کلمه به کلمه‌ی پیام‌های که شیرینی عید ولایت را به کامم تلخ کردند هنوز توی سرم چرخ می‌خورند. حرف زیاد دارم اما همه پشت پیام‌های نیش‌دار و تیز و گزنده دیگران خانه کرده‌اند. هر چه بگویم همه از روی احساساتم خواهد بود. نیاز دارم به زمان. گذر زمان درمان همه چیز است. شاید یک روز با حوصله از تجربه‌ام نوشتم. شاید به کار کسی بیاید. شاید! @homsaaa