قسمت بیست و نهم دیده بان🌺 💢دی ماه سال ۱۳۶۰همراه با دوستان همکلاسی از تهران راهی جبهه شدیم. 💢ما به جبهه گیلان غرب اعزام شدیم چند ماه در آنجا حضور داشتیم. 💢خدا توفیق داد من با یکی از بندگان خالص او در جبهه آشنا شوم. من بیسیم چی بودم و در آن ایام بارها به ماموریت رفتم. 💢او مثل یک بسیجی ساده بود با ما می گفت و می خندید اما در حین نبرد نشان می داد چه ویژگی هایی دارد. 💢نکته جالبی که من در گیلان غرب مشاهده کردم وجود الاغ هایی در مقر نیروها بود که به شرایط منطقه آشنایی داشتند منطقه غرب ناهموار بود و وجود الاغ ضروری. 💢شاهد بودم که ابراهیم، بار مهمات و آذوقه را پشت الاغ می بست وحرکت می کرد. 💢زمانی که صدای سوت خمپاره می آمد این الاغ ها بلافاصله خیز می رفتند تا از ترکش ها در امان باشند!! 💢اما از آن روزها خاطرات زیبایی در ذهن من نقش بسته. 💢مثلا یک شب به عنوان بیسیم چی همراه گروه عملیاتی به سوی دشمن حرکت کردم. 💢ابراهیم و یکی از دوستانش یک جیپ که توپ ۱۰۶ روی آن نصب شده بود را به صورت خاموش هول دادند و به یک منطقه محفوظ در مقابل دشمن منتقل کردند این منطقه را قبلا انتخاب کرده بودند در مقابل ما سنگرهای دشمن قرار داشت. 💢ساعتی بعد سنگرهای دشمن که قبلا شناسایی شده بود یک یک توسط یک توپ مورد هدف قرار گرفت و منهدم گردید بعد هم قبل از روشن شدن هوا چیپ را روشن کردن و سریع برگشتیم. 💢دشمن هم با تمام توان آنجا را زیر آتش گرفت. 💢یا مثلا در یکی از مناطق دید ما بر روی مواضع دشمن بسیار کم بود. 💢ابراهیم بعد از عملیات مطلع الفجر تلاش داشت که بتواند مواضع دشمن را خوب شناسایی کرده و از بین ببرد. 💢یک خودروی نیمه سوخته از روزهای اول جنگ در نزدیک مواضع دشمن مانده بود. 💢ابراهیم طرح عجیبی اجرا کرد شبانه خودش را به این خودرو رساند و در داخلش مخفی شد. 💢من در مواضع خودی با یک بیسیم حضور داشتم و ابراهیم از دور با من در ارتباط بود. 💢او با روشن شدن هوا با دوربین نگاه می کرد و با بیسیم گرا می داد من هم با بیسیم پی آرسی به توپخانه گرا می دادم و آنها می زدند. 💢دشمن تعجب کرده بود که چگونه سنگرها و مواضعش یکی پس از دیگری به دقت مورد هدف قرار گرفته و نابود می شد برای همین به صورت کور، شروع به بمب باران کردند. 💢عصر بود که یک گلوله توپ کنار خودروی سوخته منفجر شد ارتباط بیسیم ابراهیم قطع شد. 💢 نگران بودیم. با تاریکی هوا نگرانی ام بیشتر شد.. 💢یکباره دیدم ابراهیم آهسته آهسته به سمت ما برگشت. در حالی که چندین ترکش ریز و درشت خورده بود. 💢خیلی خوشحال شدم سریع او را به بیمارستان بردیم آن روز ضربه سختی به دشمن زده شد. 💢من تا تابستان ۱۳۶۱ در گیلان غرب بودم. بعد به جنوب و گردان کمیل رفتم. 💢درشب عملیات والفجر مقدماتی با گردان همراه شدیم اما خبر نداشتم که ابراهیم نیز به عنوان نیروی اطلاعات به رزمندگان گردان ملحق شده ما در گروهان سوم بودیم که در تاریکی شب تا کانالها پیش رفتیم. 💢اوضاع خیلی به هم ریخت. عملیات با خیانت منافقین لو رفت رزمندگان در کانال ها گیر افتادند و امکان پیشروی نبود و تعدادی از نیروها به سمت جلو رفتیم تا شاید راهکاری پیدا کنیم اما متاسفانه در محاصره گیر کردیم و به اسارت دشمن در آمدیم. 💢در روزهای اسارت با دوستانی از گردان کمیل که بعد از ما اسیر شدند صحبت می کردیم آنها از دلاوری ابراهیم در کانال کمیل می گفتند. 💢تعجب کردم که او همراه گردان ما آمده اما من موفق به دیدارش نشدم. 💢سالها بعد عملیات های دیگری انجام شد و چند نفر دیگر از رفقای ما اسیر شدند. 💢در شب های اسارت باز هم سخن از ابراهیم بود. 💢یکی از اسرا که تازه به اردوگاه آمده بود فهمید که من و چند نفر دیگر ابراهیم را می شناسیم برای ما از روزهای آخر عملیات مقدماتی و کانال ومفقود شدن ابراهیم گفت. 💢داغ دل ما با شنیدن این مطلب تازه شد. 🇮🇷 http://yun.ir/wt3bp