تو آمدی به جهان کآفتاب را بتکانی که از دوپلک زمین گردِ خواب را بتکانی تو آمدی که از اندام نقره‌داغ بیابان به یک اشاره‌ی چشمت، سراب را بتکانی درخت‌ها همه چشم‌انتظار دستِ کریمت که با عصای پیمبر، سَحاب را بتکانی غمی به شانه‌ی مردانه‌اش چگونه بماند؟ اگر تو پیرهنِ بوتراب را بتکانی تو ای قرارِ دلِ مرتضی! نمی‌شود آیا که از زمانه‌ی ما اضطراب را بتکانی؟ تویی قیامت کبری که با خِطابه‌ی غرّاء غبارِ غفلتِ قوم از کتاب را بتکانی تو بس که پاک و زلالی بعید نیست که اول برای دیدن خود، حوضِ آب را بتکانی و چیست درّه و دریاچه؟ کاسه‌های گدایی که باز سفره‌ی نان و گلاب را بتکانی ✍ 📝 | عضو شوید👇 ↳ https://eitaa.com/joinchat/525729794C288420984e