🍃 تبسم امام آفتاب سوزان کربلا در اوج حرارت و‌ جنون بود. حس غم انگیزی سرتا پای وجودش را فراگرفته بود. راه امام را سد کرده بود؛ قلبش اما آماده‌ی تلنگر! وقتی امام حسین علیه‌السلام به او گفت:ثَکَلَتْکَ اُمُّکَ! ...به احترام مادرسادات و به رسم ادب چیزی نگفت. سرش را به نشانه‌ی شرم پایین انداخت.شاید دلش لرزید! نمی‌دانم آن لحظه چه اتفاقی برایش افتاد. تبسم امامش با دل او چه کرد که همه چیزش را گذاشت و به او پیوست. شاید ادب او در مقابل مادرسادات پناه زندگی‌اش شد و او را از منجلاب گناه و عصیان نجات داد. زبان قاصر است و کلمات گویای زبان حال او در آن زمان نیست، لحظه‌ای که خودش را در آغوش امام حسین علیه السلام دید! از شیخ انصاری پرسیدند: "چگونه می‌شودیک ساعت‌فکر‌کردن، برتر از هفتاد سال عبادت باشد؟" پاسخ دادند:" فکری مانند فکر جناب حُر در ؛ روزعاشورا ..." ما کجای این قصه‌ها جا داریم؟ 🖌سیده فاطمه موسوی، دانش آموخته حوزوی @HOWZAVIAN