🔸گــره نگــاه ✍ علی‌رضا مکتب‌دار 📌شاید در ابتدا تندمزاج و عصبی به‌نظر می‌رسید، اما بازشدن گوشه لب تو به لبخند می‌توانست دیوار فرازآمده از ناهمزبانی را فروریزد و او تو را چنان در آغوش کشد که گویی رفیق دیرینه‌ای است که تو را گم کرده و اکنون بازیافته است. 📌برای بیتوته گشتم تا حسینه‌ای پیدا کردم. جوانی که بر کناره قالی رنگ‌و رو‌رفته‌ای نشسته بود و ورود و خروج زائران را می‌پایید، به عربی گفت: «جا نداریم.» 📌با آنکه خستگی بازگشت از سفر یک روزه سامرا و کاظمین نایی برایم نگذاشته بود، دست بی‌رمقم را بر شانه‌اش گذاشتم و پرده ناآشنایی را با لبخندی کوتاه کنار زدم. چهره‌اش شکفت و مرا به چند عدد پسته تازه هم مهمان کرد. 📌آن سوی حسینیه، اتاقی بود که جای گذاشتن تشک‌ها و بالشت‌ها بود. به سمت در که نیمه‌باز بود رفتم تا تشکی برای استراحت بردارم. جوانی بلندبالا و لاغر که عینک کاچوئی و سیگار چسبیده به گوشه لبش، سیمایی خاص به او داده بود، باشتاب به سویم آمد و با صدای درشت و اخم‌هایی که از بالای قاب عینک درهم‌تر به‌نظر می‌رسید، گفت: چه می‌کنی؟ 📌فقط یک سلام و شکفتن گل لبخند از غنچه لب‌ها کافی بود تا او مرا به‌شدت در آغوش کشد و حتی روانداز خودش را برای استراحت به من پیشکش کند. 📌متن کامل در صفحه نویسنده @HOWZAVIAN