🔰خودکشی ✍️ سید عبدالله هاشمی 🔹نمی‌دانستم چه بگویم؟چرا این سوال را می‌پرسد؟چه جوابی باید بدهم؟ انگار گردی از مرگ به صورتش پاشیده شده بود.از آشفتگی چشم‌ها و گرفتگی صورتش احساس کردم به خودکشی فکر می‌کند. 🔻بعد از نماز،از مسجد آمدم بیرون جوانی در حال عبور از جلوی مسجد بود. به سمتم نگاه کرد و از پله‌های مسجد آمد بالا. دستش را مثل یک تکه چوب بلند کرد و دست داد.از چشمانش آشفتگی و تحیر می‌ریخت.رنگ چهره‌اش گرفته و درهم بود. احساس مبهمی داشتم.نمی‌دانستم چه می‌خواهد بگوید! بعد از سلام و احوالپرسی گفت: حاج آقا سوالی داشتم. گفتم: بفرمایید. مگر نمی گویند 60 سال یا 70 سال عمر خیلی زود می‌گذرد چرا بعضی‌ها خود‌کشی می‌کنند و فکر می‌کنند عمر خیلی زیاده و باید زود تمام بشه ؟ البته به این راحتی منظورش را نگفت ولی ته حرفش این بود. 🔸نمی‌دانستم چه بگویم؟چرا این سوال را می‌پرسد؟چه جوابی باید بدهم؟ انگار گردی از مرگ به صورتش پاشیده شده بود.از آشفتگی چشم‌ها و گرفتگی صورتش احساس کردم به خودکشی فکر می‌کند. از زندگی و مشکلات خسته شده و ذهن، درگیر یک تصمیم خطرناک است.اما وجدان الهی او‌ به این اقدام شوم و گناه بزرگ تن نمی‌داد. برای همین یک لحظه به ذهنم آمد او را با امید زنده کنم. ❇️ گفتم :کسی که خود‌کشی می‌کند مشکلات و دردهای دارد اما فکر می‌کند از این مشکلات عبور نمی‌کند و تمام عمر چنین است.به خیال او همه چیز تمام شده و به پایان رسیده است فکر می‌کند فقط اوست که مشکلات بزرگ دارد.برای همین اشتباه فکر می‌کند و خودش را بدبخت می‌کند.اگر صبر می‌کرد هزاران لبخند و شادی پیش روی او بود.خوشی‌ها و راحتی‌های زیادی را تجربه می‌کرد اما صبر نکرده و زود خودش را گرفتار می‌کند. زندگی همیشه با سختی و راحتی همراه است. هزاران نعمت و شادی و خوشی پیش روی ماست.این فقط ما نیستیم که مشکل داریم همه در زندگی هزاران مشکل دارند اما چرخ روزگار همیشه یک جور نمی‌چرخد هم خوشی دارد هم سختی .هم سلامتی هست هم بیماری. خدا فرموده بعد از هر سختی یک راحتی قرار می‌دهم. این را که گفتم آیه «ان مع العسر یسرا» را خواند.اما منظور من آیه دیگری بود«سیجعل الله بعد عسر یسرا» ✅همینطور که من از امید می‌گفتم مثل گل پژمرده ای که سیراب و شکوفا می‌شود رنگ چهره‌اش باز می‌شد کم کم گوشه لبانش تکان خورد و خنده‌ای از روی امید بر چهره‌اش نشست.گرد تاریک مرگ از چهره اش پاک می‌شد.احساس کردم که با فنجان واژه ها جرعه جرعه امید، نوشیده است. ▫️بعد از این صحبت‌ها او هم همراهی کرد و کمی از امیدهای زندگی گفت. اینکه همه چیز تمام نشده هنوز هم خوشی‌هایی هست. من هم به نشانه تایید سرتکان دادم و با لبخند سخنانش را تایید کردم.سوال دیگری نپرسید. خداحافظی کرد و رفت داخل مسجد. ازپله‌ها پایین می‌آمدم درحالیکه از درون خوشحال بودم. از امیدی که در قلب او روشن شده بود. با بچه ها به سمت خانه آمدیم؛ اما تا آخر شب در فکر آن جوان بودم. @HOWZAVIAN