برخیز بردار هنگام نبرد است... برخیز و چفیه ات را بر دوش انداز برخیز برادر از چه روی نشسته ای... مسجدی انتظار ایستادن تو را می کشد برخیز برادر کودکی چشم در راه است و پدری که سالهاست رفته و کودک همچنان امیدوار برگشت پدر است... آن طرف تر مادری گریه می کند بغضش را پنهان کرده و با صدایی شکسته و لرزه کودکش را لا لایی می دهد... خانه ای که غضب شده و آواره گشته اند... خواهری که خواب را گم کرده است و خود را نیز... وجودش ترس گشته و لرز... خوابش خیال شده و خیالش خواب... پدر را در خواب می بیند زیر چکمه های اهریمن... چشمانش کبود گشته و خرابه ای که آن را منزل گزیدند... سوز سرمایی که استخوان می شکند و پسر بچه ای که با شمشیر چوبی اش خیال مبارزه را در خود می پروراند... مادری به فکر نان است و کودکی به فکر شیر اما آن طرف همین خرابه بوی سور بر پا شده است. غذاهای رنگارنگ که از خون پدران و زمین فرزندان تزیین شده است. شرابی که عقلها را مست می کند و دندان ها را پر حقد و صبوعیتی که مستی شراب نیز پیش آن رنگ باخته است. نقشه ای که هر روز بزرگ می شود و سفارتی که روز به روز به شهری دیگر می رود. و اما قدس... همان بیتی که مقدس بود همانجایی که می بایست بی کفش رفت که مکانی مقدس است، این بار زیر چکمه های نجس ترین خلق افتاده است همانایی که اقیانوس ها آب هم از رفع نجاست آن عاجزند... آه قدس... سردار سپاهت چه شد؟ هنوز خون عزیزت در زمین مانده است برخیز برادر... وقت نشستن نیست... @howzavian