🌱 مسیر عاشقی
📝 بخش اول
✍️
الهه دهقانی، عضو تحریریه مدادالفضلا
ناهار مهمان مضیفخانهی آقا بودیم. بعد از خوردن غذا همراه خانواده و بقیهی همراهان به سمت قبرستان "وادیالسلام" حرکت کردیم. تازه به عمودهای ابتدایی نجف به کربلا رسیده بودیم که پذیراییها شروع شد. پرتقال، سیب، خرما و لیوانهای خنک آبمعدنی که با نوای «مائِیَ البارد» پیشکشمان میکردند. برخی را قبول میکردم و بعضی را با بالا بردن دست و «شکراً» گفتن، محترمانه رد میکردم.
هنوز در خیابانهای نجف بودیم؛ شمارهی عمودها پنج تا، پنج تا اضافه میشد. با زیادشدن شمارهی آنها، تپش قلبم تندتر میشد، مانند عاشقی که در مسیر دیدار یار و وصال به معشوقش است تندتر و قویتر قدم برمیداشتم. حدود پنج - شش عمود طی کرده بودیم که خانمی با لباس مشکی بلند و روسری مشکی که به رسم عربها گوشهی آن را از جلو به پشت سرش برده و لبهی آن را زیر کنارهی سمت چپ روسری، کنار صورتش محکم کرده بود، به ما نزدیک شد. با لبخندی که بر لبهایش نشسته بود و صورت گندمگونش را دلنشین و مهربان کرده بود، نانهای سهگوش کوچکی که شبیه سرعروسک "زیزیگولو" بود و بوی کبابکوبیده از آن به مشام میرسید، به ما تعارف کرد. هر چه اصرار کردم و با عربی دست و پاشکسته گفتم: " أنا أشبَع" و خواستم به او بفهمانم که من سیرم و میل ندارم، فایدهای نداشت؛ او همچنان اصرار میکرد. کودکان عراقی با لباسهای کهنه و صورتهای رنگپریده دور او را گرفته بودند و به او التماس میکردند که لقمهای هم به آنها بدهد ولی با دستش آنها را عقب میزد و با اخم میگفت: " لِزائِر"، یعنی اینها مخصوص زائرهاست. دلم سوخت و لقمه را از دستش گرفتم، کمی صبر کردم تا از من دور شود و لقمه را به کودکی عراقی دادم. او خندان و " شکراً " گویان آن را گرفت و دور شد. با خودم گفتم، چطور وقتی بچههایشان اینقدر گرسنهاند، غذایشان را نذر زائر میکنند؟! به یاد این آیهی قرآن افتادم: " لَن تَنالُو البِرَّ حَتّی تُنفِقوا مِمّا تُحِبُّونَ. هرگز به حقیقت نیکی نمیرسید تا از آنچه دوست دارید، انفاق کنید.*"
در راه، موکبها که هر کدام چادر بزرگی بود که برای استراحت زائران یا پذیرایی آنها از طرف شخص یا قبیلهای نصب شده بود را پشت سر میگذاشتیم. هرچقدر جلوتر میرفتیم، تعجبم بیشتر میشد. دخترکی حدوداً سه، چهارساله که از صورت آفتاب سوختهاش معلوم بود ساعتهاست زیر آفتاب ایستاده است، جعبهی دستمالکاغذی را که در دستش بود به زائران تعارف میکرد تا عرق صورتشان را پاک کنند. در چند قدمی او پسرکی لاغر با استخوانهای تکیده و لبهایی خشکیده، شیشهی عطر کوچکی دستش گرفته بود و کف دست یا به لباس زائران میمالید. میگفت: " این عطر مادربزرگم است. او تازه از دنیا رفته، او را پیش مولایش حسین (علیه السلام ) دعا کنید." اشک در چشمانم حلقهزده بود و بغض گلویم را میفشرد. گویا تمام ارث مادربزرگش همین عطر بود که میخواست با آن، او را دعا کنیم. این مناظر مرا به فکر فروبرده بود. خدایا اینجا کجاست، اینها چه کسانی هستند؟ چه نیرویی آنها را اینطور به بذل و بخشش واداشته؟! ناخودآگاه به یاد شعر محتشم افتادم «این حسین کیست که عالم همه دیوانهی اوست، این چه شمعی است که دلها همه پروانهی اوست». جوابم را پیدا کردم. این عشق امام حسین (علیه السلام) است که آنها را در این گرمای سوزان به اینجا کشیده تا با کمترین چیزی که دارند از زائران او پذیرایی کنند.
ادامه دارد....
#اربعین #کربلا
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN