✍️ معصومه حیدریان منش بابا جان روزهای سختی داشتیم عمه سعی می کرد آرام برود تا وقتی زنجیر دستش تکان می خورد ما کشیده نشویم ولی وقتی عمه را می زنند دلم تیر می کشد عمه را خیلی دوست دارم می دانی که دیروز هم کلی در ورودی دروازه شامات معطل شدیم هوا خیلی گرم بود تن مان می سوزد بیشتر از همه داداش علی اذیت می شود چون دور گردنش هم زنجیر بسته اند امروز برای چندمین بار سری از نیزه افتاد دلم می ریزد وقتی آن سری که شبیه توست می افتد نمی دانم سر کیست؟ ولی عمه او را اندازه تو دوست دارد چون وقتی به آن نگاه می کند پیرتر می شود و ریختن دلش را می توان در چشمانش و آه کلامش فهمید یکی از سرها هم شبیه عمو ست از دیدنش خجالت می کشم شب گذشته به مجلس مرد بدی رفتیم خیلی بد بود چون زنان خود را در سراپرده قرار داده بود و ما را ، نگویم! بهتر است می ترسم پدر دل تو هم آتش بگیرد می خواستند خواهر جان را به کنیزی ببرند اما سخت تر از همه مجلس شرابش بود شراب می خورد و به تشت طلایی می ریخت که آن سر شبیه تو در آن بود بی ادب با خیزران به لب و دندان هایش می زد فکر کنم لجش گرفت که مثل تو قرآن می خواند او تازیانه می زد و عمه به سر می زد خدا خیر دهد آن راهب مهربان را مسیحی بود ولی خوب بود و مهربان تحمل ظلم را نداشت خیلی نگران تو شدم نکند تو هم مثل ما اسیر این بدها شده ای که نمی آیی بابا خرابه روزها گرم و شب ها سرد است اما ناراحتم دیروز حس کردم نگهبانی به رومی به دیگری می گفت همین دیوارها را هم سر ما خراب کنند باید کاری کنم عمه و بقیه را نجات دهم نگران تب ام نباش راستش را بخواهی باور نمی کنم سفر رفته باشی از وقتی که ذوالجناح با زین واژگون و یال خونی برگشته فکر می کنم این سر بریده که اینقدر مهربان مرا نگاه می کند سر تو باشد لب هایش که اینقدر خشک است و ترک دارد دلم نمی آید آب هم بخورم. حسابی دلتنگ ات شده ام بابا کاش بیایی @HOWZAVIAN