روز ششم ✍️ مریم اختریان محرم را با صدای سنج و دمام دسته‌ی دزفولی‌های محله‌مان می‌‌شناختم. ششم محرم که می‌شد هیأت خانه‌ی آقای موسوی همسایه‌ی کناری‌مان برگزار می‌شد و ما از پشت بام سینه‌زدن ‌شان را تماشا می‌کردیم. آن روزها از سر بچه‌گی نمی‌فهمیدم چرا مادرم به حجم گردی چشم‌هاش اشک می‌ریزد و سینه می‌زند. کویر چشم‌هایم یک ششم محرمی بهاری شد که تابوت نورمحمد، پسر آقای موسوی را روی دست سینه‌زن‌ها دیدم. برای یک پسر سیزده چهارده ساله تابوت بزرگی بود. تازه فهمیدم چطور پاهای قاسم‌ نوجوان روی دست امام حسین به زمین کشیده‌می‌شده، آخه نورمحمد زخمی که می‌شود، بدنش زیر تانک عراقی‌ها می‌ماند.... @HOWZAVIAN