▪️
#روایت
- بابا جان تنهائی؟
جوابش بجای کلمات تکان دادن سری است که پائین انداخته.
- یادت رفته کفش بپوشی؟
سرش را کمی بالا میآورد و نه را به خورد ذهنم میدهد.
- میای بالا برسونمت؟ کجا میری؟
بدون اشاره و حرف مسیرش را با سرعت حلزونی ادامه میدهد.
قلبم برایش قرار ندارد، هم سن و سال بابا حاجی است.
ماشین را پارک میکنم و به طرفش میدوم.
- بابا جان، چرا باهام حرف نمیزنی؟ منم مثل نوههاتم.
میایستد، قامتش اگر بخواهد هم راست نمیشود.
صدای گرفته و آرامش به زحمت در مغزم ترجمه میشود:
- جگرم سوخته، حرف بزنم نمیتونم راه برم...
دستههای واکر کوتاه چرخ دارش را محکمتر میگیرد و به طرف موج سیاه پوش روبرو راه میافتد.
عکس خندان شهید را جلوی واکر چسبانده.
دست کنار دستش میگذارم و همداغ در سیاهی خیابان غرق میشویم...
سارا طهماسبی
🆔
@hozehonari_ir