💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام2
#قسمت_58
سعید:
بعد از اینکه ماشین را کنار اتوبان نگه داشت و تماس را وصل کرد صدا را روی ایفون گذاشت..
_بله؟
_علیک سلام آقا رسول...بد نگذره..
_منظورتون چیه؟؟؟
از بلندگو برداشت و کنار گوشش گذاشت..
_...........
_اتفاقی افتاده؟؟
_................
نگاهی به من انداخت...
ابرویش را بالا داد....
_..............
_بله حتما... خداحافظ...
دستم را اماده گذاشتم روی دستگیره در...
_خب احیانا این اتفاق مربوط به من نیست سعید جان؟
_اروم باش...
_یه سوال...
تو نمی دونی من با ابراهیم مشکل دارم؟
_خب چرا...
_پس چرااااااااااا بهانه دادی دستششش....
ارامش قبل از طوفان بود.
خواستم در را باز کنم و از این طوفان فرار کنم که در را قفل کرد..
_کجا با این عجله مهندس..بودی حالا...
_میگم رسول اینجا خفه است..میتونیم تو فضای باز حرف بزنیم..
_اوهوم...راس میگی...
اما اینجا کتک زدن زیر دست رسول بیشتر حال میده..
با یک حرکت دستی در را بالا دادم و پیاده شدم..
هرچه توان داشتم جمع کردم در پایم و الفرار...
او هم پشت سرم میدوید...
پدر صلواتی کم نمی گذاشت..
_سعیددددد واستاااااا....کاریت ندارممممم...
با خودم می گفتم...
_اره جون عمه ات...واستم که تیکه بزرگه ام گوشمه...
_ یا همین الان وایمیستی....یا بالاخره یه جا خسته میشی...اونموقع حالت رو جا میارمممم...
با همون کراواتتتتت خفه ات می کنممم سعیدددد...
با هزار سلام و صلوات سرعتم را بیشتر کردم و سر خیابان با عجله تاکسی گرفتم و تمام..
نفس نفس میزدم
خنده ام گرفته بود.
خدا فردا را بخیر بگذراند
روز بعد:
رسول:
_علی سعید رو ندیدی؟
_فک کنم امروز مرخصی گرفته..
_مرخصی چرا؟
_چه میدونم..
با سعید تماس گرفتم..
_سلام علیکم اخوی کراواتی...
_و علیک السلام اقا رسول..
_می بینم که فرار کردی..
_نه بابا..چه فراری...یه ساعت مرخصی رد کردم که از خشم و غضب جناب عالی بهره مند نشدم.
_متاسفانه هرچقدر هم بخوای مرخصی بگیری از این یه مورد راه فرار نداری برادر...
_اوه اوه اوه..
حیف شد...
بزار معامله کنیم...
تو بیخیال حساب رسی من شو...
منم با یه خبر خوش میام پیشت...
_سعیددددددد......مگه دستمممم بهت نرسهههه...
من به خودم قول یه کتک حسابی دادم..
نمی تونمممم بزنم زیر قولم...
با خنده گفت.
_ای بابا...اوضاع زیادی درهم برهم شد..
این مجید منو از راه به در کرد با...
_مجید...
مجییییدددد...
مجیییییییددددد....
سعیییییییددددددد...
قبرتون کنده اسسسس...
.................
حدود سه ساعتی میشد که داشتم در مورد زیر مجموعه های اصلی تحقیق می کردم.
یک لحظه از پشت سرم صدایی بلد شد و پشتوانه اش دستی روی شانه ام نشست.
_اقا رسول...
داداش...
دلم برات یه ذره شده بود..
باورم نمیشد..خودش بود...
خود خودش...
بلند شدم و در آغوشش گرفتم...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16410295751594