گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_57 فرشید: _مگه چیکار کردی سعید؟؟؟؟ _با
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 سعید: بعد از اینکه ماشین را کنار اتوبان نگه داشت و تماس را وصل کرد صدا را روی ایفون گذاشت.. _بله؟ _علیک سلام آقا رسول...بد نگذره.. _منظورتون چیه؟؟؟ از بلندگو برداشت و کنار گوشش گذاشت.. _........... _اتفاقی افتاده؟؟ _................ نگاهی به من انداخت... ابرویش را بالا داد.... _.............. _بله حتما... خداحافظ... دستم را اماده گذاشتم روی دستگیره در... _خب احیانا این اتفاق مربوط به من نیست سعید جان؟ _اروم باش... _یه سوال... تو نمی دونی من با ابراهیم مشکل دارم؟ _خب چرا... _پس چرااااااااااا بهانه دادی دستششش.... ارامش قبل از طوفان بود. خواستم در را باز کنم و از این طوفان فرار کنم که در را قفل کرد.. _کجا با این عجله مهندس..بودی حالا... _میگم رسول اینجا خفه است..میتونیم تو فضای باز حرف بزنیم.. _اوهوم...راس میگی... اما اینجا کتک زدن زیر دست رسول بیشتر حال میده.. با یک حرکت دستی در را بالا دادم و پیاده شدم.. هرچه توان داشتم جمع کردم در پایم و الفرار... او هم پشت سرم میدوید... پدر صلواتی کم نمی گذاشت.. _سعیددددد واستاااااا....کاریت ندارممممم... با خودم می گفتم... _اره جون عمه ات...واستم که تیکه بزرگه ام گوشمه... _ یا همین الان وایمیستی....یا بالاخره یه جا خسته میشی...اونموقع حالت رو جا میارمممم... با همون کراواتتتتت خفه ات می کنممم سعیدددد... با هزار سلام و صلوات سرعتم را بیشتر کردم و سر خیابان با عجله تاکسی گرفتم و تمام.. نفس نفس میزدم خنده ام گرفته بود. خدا فردا را بخیر بگذراند روز بعد: رسول: _علی سعید رو ندیدی؟ _فک کنم امروز مرخصی گرفته.. _مرخصی چرا؟ _چه میدونم.. با سعید تماس گرفتم.. _سلام علیکم اخوی کراواتی... _و علیک السلام اقا رسول.. _می بینم که فرار کردی.. _نه بابا..چه فراری...یه ساعت مرخصی رد کردم که از خشم و غضب جناب عالی بهره مند نشدم. _متاسفانه هرچقدر هم بخوای مرخصی بگیری از این یه مورد راه فرار نداری برادر... _اوه اوه اوه.. حیف شد... بزار معامله کنیم... تو بیخیال حساب رسی من شو... منم با یه خبر خوش میام پیشت... _سعیددددددد......مگه دستمممم بهت نرسهههه... من به خودم قول یه کتک حسابی دادم.. نمی تونمممم بزنم زیر قولم... با خنده گفت. _ای بابا...اوضاع زیادی درهم برهم شد.. این مجید منو از راه به در کرد با... _مجید... مجییییدددد... مجیییییییددددد.... سعیییییییددددددد... قبرتون کنده اسسسس... ................. حدود سه ساعتی میشد که داشتم در مورد زیر مجموعه های اصلی تحقیق می کردم. یک لحظه از پشت سرم صدایی بلد شد و پشتوانه اش دستی روی شانه ام نشست. _اقا رسول... داداش... دلم برات یه ذره شده بود.. باورم نمیشد..خودش بود... خود خودش... بلند شدم و در آغوشش گرفتم... لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16410295751594