#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_5
#سارگل
با قیافهی سرخ یاسی، نگران بهش نگاه کردم که داشت پشت سر هم سرفه میکرد. ترسیده لیوان آبی براش ریختم بهش دادم. کمی ازش خورد اما هنوزم نفس کشیدن براش سخت بود.
با کمک فاطمه، سریع به طرف سرویس بهداشتی رفتن تا یاسی، یه آبی به دست و صورتش بزنه تا حالش جا بیاد.
هنوز تو شوک این بودم که چه بلایی سر یاسی اومده بود که اتفاقات مثل فیلم از جلوی چشمام رد شد. یاسی با خوردن غذای من، حالش بد شده بود. سریع ظرف غذا رو به طرف خودم کشیدم و قاشقم رو برداشتم کمی ازش خوردم. با مزه کردن دارچین، حالم بهم خورد. اوه! چه طعم دارچینی میداد.
الهی! بمیرم برات دختر. یاسی به دارچین حساسیت شدید داشت. توی فکر بودم که با صدای پای فاطمه و یاسی به خودم اومدم. یاسی صورتش قرمز بود اما دیگه راحت نفس میکشید و ظاهراً حالش خیلی بهتر بود.
داستان دارچینی که توی ظرف غذا بود رو بازگو کردم.
پریسا پرسید.
- یعنی کار کی میتونه باشه؟
فاطمه:
- هر کسی که بوده، هدفش سارگل بوده.
یاسی با لحن مظلومی گفت:«اون وقت چرا من قربانی شدم؟»
شرمنده شده بودم.
- شرمندهام یاسی.
نفسی کشیدم و ادامه دادم.
- اما من میدونم کار کیه. آقای محمودی ازم شاکی شده، میخواست تلافی کنه که یاسی به جای من قربانی شد. من اگه ازش انتقام نگیرم اسمم سارگل نیست.
یاسی چشمکی زد و گفت:«اشکال نداره دختر، ما هم تلافی این کارش رو در میاریم.»
برخلاف تصورم، پریسا هم در تایید حرف یاسی گفت:«این دفعه منم هستم.»
انگشت اشارهاش رو به سمتم گرفت.
- اما فقط همین یه بار
ذوق کرده بودم. الان پریسا هم توی تیم بود فقط یه نفر میموند.
- ایول پریسا.
رو به فاطمه گفتم:«فاطمه، تو هنوزم با این قضیه مخالفی؟»
فاطمه جدی جواب داد.
- نظر من عوض نشده. به نظرم تا موضوع بزرگتر نشده باید بیخیال این ماجرا بشیم.
پریسا:
- اگه ما بیخیال بشیم، اونا بیخیال نمیشن.
یاسی بیتوجه به مخالفتهای فاطمه گفت:«امشب با هم یه نقشه حسابی میکشیم.»
و لبخند شیطانی زد که هر وقت میخواستیم سر کسی بلایی بیاریم، قیافهاش این شکلی میشد.
#فرشید
یکم بابت اینکه خانم خسروی به جای خانم رادمهر، قربانی انتقام رسول شده بود نگران بودم.
اما...اما من برای چی باید نگران اون میشدم؟ خب معلومه به خاطر حس انسان دوستانهای که داشتم، اما توی همون لحظه قلبم بهم تلنگر زد و گفت:«تو از وقتی چشماش رو دیدی حال دلت یه جوری شده پسر، عوض شدی.»
و همین فکرها باعث میشد نگران بشم. من از عاشق شدن و دل بستن میترسیدم. میترسیدم...میترسیدم کسی رو که دوسش دارم و از دست بدم.
با این حال کمی هم از دست رسول، که بخاطر انتقامی که میخواست از خانم رادمهر بگیره، اما به جاش حال خانم خسروی بد شده بود، عصبی بودم.
رسول گفت:«اونا بیخیال نمیشن. قطعاً تلافی میکنن.»
رو به همگی، دنباله حرفش رو گرفت.
- بچهها! به کمک شماها نیاز دارم.
داود و سعید همزمان گفتن:«ما هستیم.»
منم که دیدم همه بچهها توی تیم رسول جمع شدن، به ناچار گفتم:«منم هستم.»
#فاطمه
شب شده بود که به خونه برگشتیم. امشب نوبت من بود که غذا بپزم. جدا از اون، پذیرایی و سرویسدهی از جمله خوراکی، میوه و چای با من بود.
برای همه چایی ریختم و به سمت پذیرایی رفتم.
یاسی با لحنی که سعی داشت سارگل و منصرف کنه گفت:«اون بندههای خدا که کاری نکردن. برای چی باید اونا رو قاطی ماجرا کنیم؟»
پریسا تایید کرد.
- راست میگه. سارگل با این نقشهای که تو کشیدی، دید اونا نسبت به ما تغییر میکنه.
سارگل اخمهاش رو تو هم کشید و جدی گفت:«دیوونهها! اونا میتونستن جلوی دوستشون رو بگیرن.در ضمن من شک ندارم دست دوستاش هم تو کار بوده.»
و بالاخره سوال اصلی توسط من پرسیده شد.
- سارگل خانوم! چه نقشهای کشیدی؟
سارگل دستش رو ، روی مبل زد و گفت:«بیا بشین تا برات تعریف کنم.»
#داوود
به حرفهای رسول که دربارهی نقشهش بود فکر کردم. از نظرم بیش از حد زیادهروی بود. هر جوری شد با فرشید و سعید از این کار منصرفش کردیم، اما میدونستیم که باید منتظر یه حمله از جانب اونا باشیم. رسول هم آدمی نبود که به این زودیها تسلیم بشه و عقب بکشه. رسول لجباز و یهدنده بود که به هیچ تسلیم نمیشد و اگه چیزی رو شروع میکرد تا تهش نمیرفت ول کن ماجرا نبود.
فقط تنها ترسم این بود که این لجاجت رسول، کار دستش بده و ته این داستان چیزی بشه که به نفع هیچکس نباشه.
***
"فردا"
#رسول
صبح به سمت اداره رفتم. قبل از اینکه برم پارکینگ یه نفر جلوم ظاهر شد سرمو بالا آوردم که با دیدن خانم شفیعی شکه شدم. بعد سلام کردن بهم گفت:«این بچه بازیها چیه آقای محمودی؟»
گیج پرسیدم:«متوجه منظورتون نمیشم.»
خانم شفیعی جدی گفت:«خیلی خوب هم متوجه صحبتهای بنده شدید. فقط میتونم فقط بگم که دوستای من قراره امروز یه بلایی سرتون بیارن. بهتره مراقب باشید آقای محمودی.»
با تموم شدن حرفش رو ازم گرفت و ازم دور شد. تو