فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی سایت های خبری و رسمی و غیر رسمی شروع کردن یه سری متن ها رو نوشتن علیه گاندو و منتشر کردن که توی اسلاید دوم این پست میتونین یک نمونه شو ببینین...
در این باره باید بگم کی گفته گاندو باعث دوقطبی شدن مردم شده وقتی اتفاقا مردم بیشتر با دولت یکدست و یکرنگ شدن و بیشتر به ایران افتخار میکنن؟🙂
کی گفته گاندو دو ماه قبل از انتخابات ساخته شده ؟ دو سال پیشش مگه گاندو ۱ رو نساخته بودن؟؟ اگه قصد تخریب روحانی بود که والا همه خبر دارن از کار های ایشون🙂😐
کی گفته عضو وزارت اطلاعات شدن به ضرر کشوره ؟
هر جوونی دوست داره دنبال علاقه خودش بره به کسی هم ربطی نداره!
حالا یه سری ها از انتخاب قبلی و تحقیقات قبلی میرن و یه سری ها هم بعد دیدن گاندو فهمیدن علاقه شون چیه😌❤️
هیچوقت بیشتر شدن جوونای فداکار مون به ضرر کشورمون نیست!:)
این حقه ی دشمنه ؛ چون گاندو داره خیلی از واقعیت ها رو روشن میکنه تا ما با واقعیت رو به رو بشیم.
کی گفته اصلاح طلب واصول گرا ؟
وقتی در حال حاضر کل جامعه رو انقلابی ها گرفتن:)
#گذشتن_از_گذشته_آسون_نیست !
قابل توجه آقای روحانی، برادرشون، و همچنین بقیه🙂
آقای روحانی فکر میکنه میگذریم از گذشته مون که تباهش کرد...!
پشت گاندو میمونیم تا آخرش🤞🏻❤️
هر کس با ما موافقه لطفا از این کسایی که میگن امضا کنین حمایت نکنین و امضا نکنین اگه با ما هستین:)
(جهت دریافت کپشن و ویدیو به دایرکت پیام بدید)
߷𖦹߷𖦹߷𖦹߷𖦹߷𖦹߷𖦹߷𖦹߷
#اتحاد_گاندو
#گذشتن_از_گذشته_آسون_نیست
#گاندو2
#اشکان_دلاوری
#فرشید
#داوود
#علی_افشار
#وحید_رهبانی
#آقا_محمد
#سعید
#پندار_اکبری
#مجید_نوروزی
#رسول
@raisi_org
@gando_sereial
@mojtaba_amini110
@javadafshar_ja
@fars_news
هدایت شده از ✌✧﴿جۏٵݩٵݩ ڱاݩدۅ﴾✧ 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمیری
فقط نمیری هااااا😐😂
به وحید رهبانی میگن نمیری اخرش😂
#گاندو
#مجید_نوروزی
#رسول
#نه_به_توقیف_گاندو
#محمد
#وحید_رهبانی
#سعید
#پندار_اکبری
#داوود
#علی_افشار
#فرشید
#اشکان_دلاوری
#گاندو
#گاندوسازان_مچکریم
#گاندو_سازان_مچکریم
#نه_به_توقیف_گاندو
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#گاندو
کپی ممنوع ❌
حرام و راضی نیستم
کانال✌️🏻جۅٵݩاݩ ڴاݩدۅ:)🇮🇷
╔═══♥️🔗🌱═══╗
🌸💕@GGANDO💕🌸
╚══♥️🔗🌱════╝
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
رمان چــشم تــ🖤ــاریکی
#پارت_1
#داوود
داوود:یا ابلفض
فرشید:آقامحمددددددد
داوود:اوناهاشن
#سازمان
#اتاق_آقای_عبدی
"درحال رفتن به خانه،رسول میاد بالا"
عبدی:به به آقا رسولازین طرفا!؟
رسول:
عبدی:چیشده؟
رسول:
عبدی:رسوول!
رسول:
عبدی:
#منطقه_متروکه
"فرشید وداوود میدوئن طرف ماشین،،،عحبه برای بیرون آوردن آقا محمد و عبد الله"
فرشید:آقامححمد
داوود:آقامحممممممدبرو اونور پیش عبدالله...
"فرشید"
داوود:درباز نمیشهههههههه__صالح بیا کمک!
"صالح"
داوود:باز نمیشه گیر کردههههه
صالح:بیا اینور
"صالح سعی میکنه تا باز کنه"
داوود:دوتایی،1،2،3
داوودوصالح:
"وا شد"
داوود:آقامحمددد
#فرشید
فرشید:ایییینم گیییر کردههههوا نمیشعععع...
"فرشیدفکری به سرش میزنه؛شیشه رو میشکونه،دستشو میزاره رو نبض عبدالله..."
#داوود
داوود:صالح نیرووو کمکی اعظام کنننن_یاخدااااا آقاااامحمددد
صالح:فاتح1، فاتح1
📞•••:فاتح1 بگوشم!..
"آقامحمد غرق توی خون"
#فرشید
فرشید:
داوود:بیا بریممم فرشییییددماشین منفجر میشه الان..
فرشید:عب..د..الله
داوود:صالححح
."صالح میره طرف فرشید میکشونتش کنار"
صالح:بیاُ بریییم کاکا..
"بعدازکمی جلوتر ماشین..."
صالح:یاخدااا
داوود:آقامحححمدددد،آقامحححمد
فرشید:
داوود:صالح پس نیرو انداد چی شد؟!
صالح:دست خوش کاکا توراهَ
داوود:فرررشیدددد!!!
فرشید:عب..عبدالله شه..ید شد..
داوود:فررشیددد الان وقتش نیست خودتو جمع کن..آقامحمد مهم ترهههه
صالح:اها،مَرد باش کاکا مَرد..
فرشید:
#خونه_محمد
عزیز:چیشد عطیه؟
عطیه:مح..مد
عزیز:چیشده؟
عطیه:نمیدونممم ..یه دفعهه..قطع شد..عزیز اگ محمد یه طوریش شه من..
عزیز:نترس عطیه جان اروم باش
عطیه:اخه عزیز صدای..
عزیز:اروم باش ..بزا برم بات اب بیارممم
عطیه:مححمددد.
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16349996484213
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
چـــشم تــ🖤ــاریکی
#پارت_4
#رسول
خسته شدم نمیتونم این وضعیت رو تحمل کنم چرا محمد چرا اون.......
یهو نمیدونم چی شد که رفتم اتاق آقا محمد،اتاقش همیشه مرتب بود رفتم سر میزش تو یدونه از کشو که نسبتا سایز متوسطی داشت رو باز کردم به عکسامون نگاه میکردم یهو هق هق کردم
#روستا_مهاباد
#کاک_صلاح
داشتم با اسب دور منطقه میگشتم نمیدونم چرا گروه محمد زنگ نزن خبر رسیدنشون رو بدن رفتم به سمت جاده تقریباً دو ساعت تو راه بود داشتم از جاده عبور میکردم که رنگ خون و خاک و خورده شیشه جاده رو پر کرده بود هیچکسیم اونجا نبود از اسبم پیاده شدم و رفتم اونجا انگار یه اتفاقی افتاده یه پژو ۴۰۵ رو که با آرپیجی زده بودند و خونه یه نفر که ریخته بود دور ماشین رو گشتم چشمم خورد به یه انگشتر که حلقش نقره بود و عقیق سرخ رنگی داشت آین همون انگشتری بود که دادمش به محمد اما خودش کجاست حس خوبی نداشتم رفتم دور ماشین که دیدم این همون ماشینه محمده از رو پلاکش متوجه شدم یعنی ماشین محمد رو با آرپیجی زدن باورم نمیشد اون هنوز جوون بود چرا اون آخه
رفتم سمت شهر مهاباد تقریبا ورود های شهر یه بیمارستان بود گفتم احتمالا اونجا باشه رفتم سمت پذیرش
+سلام خانوم پرستار بوخشه (ببخشید)ایمرو (امروز ظهر)مریضکیان (یه مریضی)نیان هاوورد(نیاوردن)
_سلام آقا اینجا هرروز مریض میاد یه مشخصات بدید اسمشون؟
+محمد حسنی
_بله اوردنشون اینجا
+طبقه چنومن (طبقه چندم)؟
_دوم بخش ICU
تشکر کردم رفتم بالا دیدم دو تا آقا اونجان فهمیدم همکارای محمدن رفتم سمتشون
+سلام
_ داوود:عه سلام کاک صلاح شما اینجا رو چجوری پیدا کردید
+دیدم زنگ نزنید خبر رسیدنشون رو بدید پرس و جو کردم اینجا بودید محمد حالش چطوره؟
#داوود
با اسم محمد بغض بدی گلوم رو چنگ. می زد گریه کردم کاک صلاح هم بغلم کرد
_حالش خوب نیست تو کما هست...
باروم نمیشد...... خیلی تلخ بود انگشتر رو از جیبم دراوردم نگاش کردم خونی بود باید میرفتم سراغ عطیه اون باید آخرین کادوش رو به محمد میداد......
#رسول
یهو یه فکری به سرم زد فوری رفتم اتاق آقای عبدی......
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
رمان چــشم تــ🖤ــاریکی
#پارت_6
#عطیه
+عزیز من برم سرکار دیرم شد!
_برو دخترم به سلامت!!
+راستی اگه محمد زنگ بهتون بی خبرم نزارید
_چشم دخترم هر وقت زنگ بهش میگم برو خدا پشت و پناهت
یکباره صدا زنگ در اومد......
با خودم فک کردم محمد با خوشحالی دویدم سمت در....
#امیر
آدرس خونه محمد رو قبلا داشتم رسیدم دم در دو دل بودم زنگ بزنم یا نزنم بسم اللهی گفتم زنگ زد رو زدم....
صدایی به وضوح شنیده شد انگار صدا خوشحالی بود
_عزیززز فک کنم محمده من برم در رو باز کنم محمدددددد!!!
در باز شد......
_....
+سلام عطیه خانم امیرم رفیق محمد
_سلام بله شناختم فک کردم محمده!!
+ببخشید نمیدونستم..
_از محمد خبری دارید؟؟؟
+راستش محمد بیمارستانه اینجا نه مهاباد
_چ..چیییی؟؟؟ برای چی آخه
+نمیدونم دقیق اما فک کنم ماشینش رو با آرپیجی زدن این جملرو که گفتم انگار سبک شدم. اما به چه قیمت.....
یهو.....
_یاحسینننننننن
+حالتون خوبه؟؟؟میخایی ببرمتون دکتر
_محمددددددددد.
_منو ببرید پیشش
+ولی
_ولی چی آقا امیر منو ببرید پیشش
+عزیز خانم؟؟
_بهشون میگم
+خیلی. خوب من بلیط گرفتم واسه یه ساعت دیگه
#بیمارستان
#داوود
+فرشید این دکتره کجا رفت؟
_نمیدونم شاید کار داشته
+کار واجب تر از مریضاش
+رسول؟؟؟رسوله
_عه این اینجا چیکار میکنه؟؟؟
+رسوللللللل
@سلام
_سلام
+سلام رسول جان
چشماش پره بغض بود بغلش کردم به هق هق افتاد حقم داشت......
یهو به پرستار مشکوک سمت اتاق محمد رفت
+رسول پرستاره رفت سمت اتاق آقا محمد
_بحنبببببببببببب داوووود بجنببببببببب
با دررفتیم سراغ محمد کار از کار گذشت سوزنو کرد تو دستش
اصلحمو درآوردم و زدم تو کتفش که افتاد و بیهوش شدددد
@ دکتررررررررر کجاسسسست دکترشششششششش کجاسسسست
+آروم رسول
@ من این دکتره رو پیدا کنم میکشممش
رفتم سمت دستیار پزشک محمد پرسیدم چه اتفاقی افتاد
^شانس آورد سم رو خارج. کردیم این دفه هم خدا رحم کرد.....
#امیر
رسیدیم فرودگاه از اون جا مستقیم رفتیم بیمارستان
به عطیه خانم گفتم فعلا راجب من به همکارا محمد چیزی نگه
رفتیم تو اومدم تو اتاقم لباسم رو عوض کردم روپوش رو پوشیدم که برم اتاق محمد درو که باز کردم خون دیدم انگار یه نفر گلوله خورده بود رفتم سراغ محمد علائمش خوب بود نگاه کردم به دستش کبود فهمیدم چیشد پامو که از اتاق گذاشتم بیرون یه نفر یقمو گرفت چسباند به دیوار رسول بود
@ چرااااااااااااا واسه چییییییییییی رفتییییی تهرااااااااان مگه نمیدونیییییییییییییی حال داداشم بدههههههههههههه نفهمممم
+آروم باش خدا رو شکر به خبر گذشت
@ این دفعه رو بخیر گذشششششت دفعه بعد چییییییییییی بلایییی سر محمد بیاد تا زندم نمیزارم آب خوش از گلوت پایین برههه فهمیدی!؟؟!؟؟
سرم و تکون دادم رو رفتم طرف اتاقم...
لینک ناشناس
https://harfeto.timefriend.net/16349996484213
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
چـــشم تـــ🖤ــاریکی
#پارت_9
#عطیه
خواستم برم پیش محمد اما دیدم همکاراش نگرانشن واسه همین خودم آخر کار رفتم اونا رو بزور راضی کردم
#داوود
وقتی بهمون گفتن محمد بهوش اومده دل تو دلم نبود با بچه گل و شیرینی گرفتیم رفتیم تو اتاق
تق تق تق
سه تامون با هم رفتیم تو اتاق به سعید هم خبر دادیم اونم داشت میومد سمت بیمارستان
(عین گروه سرود باهم گفتیم سلام)
_سلااام
رفتیم جلو
من نمیدونستم چی بگم قفل کرده بودم راستش زبونم بند اومده بود دیدن فرمانده با باند زخم ها دلم رو آتیش میزد آروم آروم گریه ام گرفت
_اقای دهقان فداکار من که الان خوبم چرا گریه میکنی داوود داووود
+هه جانم آقا ببخشید
&آقا مغزش تو هپروت بود
_بلههه
&امم چیزه یعنی ببخشید
_****
_خوب چه خبر از پرونده؟؟
آقا خیلی ممنون که انقد خوب بحث رو عوض کردید
_راستی رسول چرا زیر چشت پف کرده؟؟
یه پوز خند زدم بهش آروم گفت حالا خر بیار باقالی بار کن
&آقا به خاطر بی خوابیه
_مگه من نگفتم حداقل ۴ساعت و نیم باید بخوابی هوووم؟
&چرا ولی نگرانتون بودیم نمیشد
_من که خوبم
زیر لب گفتم امیدوارم
یه چن دقیقه ای گپ زدیم و اومدیم بیرون تا استراحت کنن.
#رسول
رفتم پیش دکترش مثل همیشه کتاب میخوند
+سلام.
_سلام آقا رسول چه خبرا
+خبری نیست اتفاقا اومدم خبر بگیرم
_اها
+ آقا محمد کی مرخص میشن ؟؟؟
_ هنوز معلوم نیست من باید جواب ازمایشاتش بیاد تا نظر بدم اما اگه مشکلی پیش نیاد یه هفته دیگه
+قلبش.....
_ عملا ضعیف شده یه بار ایست قلبی کرده ترکش خورده بهش معلومه اینطوری میشه به مرور زمان میتونه بهتر شه راستی من براتون که یه هتل رزو کردم که استراحت کنید نزدیکه به بیمارستان خودم بالا سرش هستم
+اگه من قبول کنم اونا راضی نمیشن
_ راضیشون کردم
+آها باشه پس با اجازه
با بچه ها رفتیم اونجا که یکم استراحت کنیم....
#امیر
رفتم پیش محمد اخیش حالا میتونستم راحت باهاش حرف بزنم
+خوابی
_نه خوابم نمیاد
+خوبه پس
نشستم پیشش چشماش بسته بود
+رسمش این بود ما غریبه بودیم دیگه
_چی
+ینکه شما داری بابا محمد میشی رو باید از زبون بقیه بشنوم
_باور کن میخواستم بگم اما یادم رفت
+بخند اما من بعدم برات دارم
_اوه اوه اوه اوه
_امیر؟؟؟؟؟
+جاانم؟
_تو نمیخوای دوباره زن بگیری؟
+جاان؟
_خوب دخترت تنهاست گناه داره تو این سن همش تنهاست
+من بعد آرزو دنبال کسی دیگه نبودم و نیستم اینو خودتم می دونی فعلا به فکر خودت باش که داری تجدید فراش میکنی.
_ به قول آقا رسول وقت دنیا رو میگیری
_کی ماموریتت تموم میشه
+نمیدونم معلوم نیست خسته شدم
_ایشالله تموم بشه پرونده بعدی رو باهم کار میکنیم
+ایشالله...
دو هفته بعد.....
_یعنی چی که فعلا مرخص نمیشم
+این به تشخیص دکترته فعلا نمیتونی راه بری هم تو کمرت ترکش خورده هم تو پات
_امیر باید مرخصم کنی
+تو به فکر هر کی باشی به فکر خودت نیستی محمد ،،،،،نیستی(باداد)
و از اتاق اومدم بیرون خیلی زود عصبی شدم لحظه اخر کپ کرد
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
چــشم تــ🖤ــاریکی
#پارت_10
#محمد
برای اولین بار بود که عصبانیتش رو دیدم باورم نمیشد...
منم باید مرخص میشدم ولی امیر قبول نمیکرد یه دنده و لجباز.........
از دستش ناراحت نبودم اما حق داشت هر چی بگه......
#داوود
تو سالن بودم یه صدایی شنیدم صدا از اتاق اقا محمد بود رفتم دیدم داشت با دکترش حرف میزد حرف چیه بگو مگو میکرد
که یهو گفت:امیر باید مرخصم کنی
باورم نمیشه مگه میشه آخه چجور میشناختش.... همش سوال تو ذهنم بود؟؟؟؟؟
حس کردم داره میاد بیرون خودم رو یه جایی مخفی کردم تا نفهمه ولی فک کنم بو برد......
#امیر
فک کنم ناراحت شد ولی من به خاطر خودش گفتم.... اما چیکار میکردم راستش قبل از اینکه محمد اینجوری بشه میخاستم برگردم اما محمد که اومد موندگارم کرد...
رفتم سمت اتاقش
به پهلو خوابیده بود سرش سمت من نبود معلوم بود ناراحته
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم جلو......
+اگه بخایی میتونی با چند جلسه فیزیوتراپی راه بری البته موقته اما چون اصرار داری که سریع تر مرخص بشی فیزیوتراپی خوبه
_الان مثلا اومدی از دلم در بیاری؟؟
+تابلو بود؟؟؟؟؟
سرشو برگردوند سمتم لبخند خوشگلش باز رو لبش بود دلم قرص شد
_نمیدونم تو ۲۰خورده سالی که رفیقیم تا حالا نشد اینجوری سرم داد بزنی!!!
+من هر چی که میگم به خاطر خودته مگر نه من از خدامه زودتر برگردم تهران
_یعنی پرونده داره تموم میشه؟
+اخراشه
_اون وقت این سوژه شما کیه که تو این بیمارستانه و شما رو موندگار کرده!!
+البته خودشو زده جایی دکتر سعی کردم خودمو بهش نزدیک کنم که بتونم ازش اطلاعات بگیرم
+سیستم شناسایی کرده اسمش رو ماجد شریفی زده بود اما پیش من به عنوان کامران بختیاری کار میکرد
_اها مدرک چی
+به اندازه کافی جمع کردیم هم سیاسی هم امنیتی
_خوبه
۲هفته بعد......
تو این دو هفته محمد خیلی پیشرف کرد بابت این موضوع خوشحال بودم اما اگه تو عملیات دچار مشکل میشد چی جواب خوانوادش رو میداد....
تو اتاقم بودم
امروز فردا مرخص میشد دیگه وقتش بود منم اون رو دستگیر کنم
_امیر
+بله؟
_به عنوان مأمور کمکت کنم دستیگرش کنیم؟؟؟
+ چی بگم هر چی خودت میدونی ولی مسیولیتش پای خودته
_باشش
فرداش روز دستگیری بود من بودم و محمد نیرو های خودم نیرو های محمد تهران بودند حتی خانمش هم !!!
یه ساختمون متروکه بود
_دلم می خواد بدونم چندنفر تو اون ساختمونن
+ هر چی باشه تنها نیست اینجا خیلی بزرگه
_ طبق نقشه دو تا درب ورودی داره یدونه پشت یدونه عقب
یه در مخفی زیر زمینی هم داره میره تو ساختمون
+ از در مخفی میریم
بیسیمش رو در اورد و گفت:آغاز عملیات
اروم رفتیم سمت در پشتی ولی خبری نبود مخفی بود. یهو چن متر جلوتر رفت خیلی آروم پاشو کشید فهمیدم در رو پیدا کرده رفتم سمتش مثل همیشه حس ششمش کار میکرد
رفتیم تو زیر زمین بزرگی بود ولی کسی نبود شک داشتم
+صبر کن محمد یه جا کار میلنگه
_چیییی
+ زیر زمین به این بزرگی نباید نگهبان داشته باشع؟؟؟؟
حس کردم یه نفر پشت مونه
انگار داشت خودش رو مسلح میکرد
به محمد فهموندم یهو برگشتم با پشت اسلحم کوبیدم تو صورتش یه آخ بلندی گفت و افتاد زمین رفتم بالا سرش گیج و منگ بود
_اینم نگهبان سفارشیت
+:/
رفتم سراغش
+ماجد کجاست
&.......
+با تو ام ماجد کجاست
+ دارم فارسی حرف میزنم
دوباره این دفه کوبوندم تو شکمش با اخی که گفت فهمیدم خیلی خوب فارسی رو بلده
&ت..تو کارخونس
اسپری بیهوشی رو درآوردم و زدم توصورتش از حال رفت دستبند زدم که فرار نکنه
_اوه اوه اوه چه عصبانی ....
+جوابت بعدا فعلا وقت نیست..
آروم وارد کارخونه شدیم خیلی داغون بود شبیه یه سوله اتیش گرفته بود پشت چن تا آهن مخفی شدیم دید خوبی داشتم نسبت بهشون....
یه ماشین اونجا بود یه لندکروز بود یه نفر پیاده شد که وقتی دیدمش شوکه شدم.....هم من هم محمد
_امیر اینکه محسنه که
+آره خود ناکسشه
یه لحظه چشمم خورد به صورت محمد هنوز جای اون زخما و اون ترکش های عمیق رو صورتش خودنمایی میکرد. خواست بلند شه که با دستم کشوندمش پایین خورد زمین
با صدای نفسش بلند گفت
_ چیکار کردی://
+الان وقتش نیست باید بدونیم واسه چی اینجاعه
نفسش رو با حرص بیرون داد
نقشرو بهش گفتم
_باشه
+آرش دو آرش یک از درب پشتی بیاین منتها سایه
آرش سه درب زیر زمینی رو پشتیبانی کن تمام در ها باز شد از ترسشون هر کدوم یه وری دویدند اسلحرو مسلح کردم به ی نفرشون شلیک کردم زدم به پاش ماجد بود
کلی خون ازش رفت موقتا پانسمان کردم تا برسیم تهران
+یادت باشه ب هر کسی اعتماد نکنی ممکنه طرف گرگ تو لباس میش باشه...
بردنش رفتم طرف محسن دیدم نیست نه محمد بود نه محسن اگه .....
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
رمان چــشم تــ🖤ــاریکی
#پارت_45
#محمد
رسیدیم دم خونه خودم در رو باز کردم دیدم عطیه خانم و عزیز لب حوض نشستن...
+سلااممم احیانا شما مهمون نمیخایید؟
_سلامممم صد در صد خیر.
¢سلام دورت بگردم. خوش اومدی
+ممنونم.
از پله ها رفتیم پایین.
سر سفره شام...
+عه عطیه عزیز کجا رفت!
_سرش درد میکرد بهش یه مسکن دادم خورد رفت استراحت کنه...
+به به دست شما درد نکنه....چه ماکارونی شود...
_نوش جان من که میدونم شما چقد دوس دارید...
+بعلههه دیگه....
_میگم محمد؟!
+؟!
_فردا یه سر وقت داری بریم خرید البته دو نفره؟!
+آره می تونن بگم دو سه ساعت دیر تر میام من که میدونم واسه چی میگی؟
_واسه چی میگم؟
+سیسمونی دیگه این فرشته کوچولو چهار ماهه دیگه میاد...
به این حرفا لبخند قشنگی رو لبش نشست...
_محمد تو خودت خوب میدونی دلم نمیخاد که ...
+میدونم میخایی چی بگی...ولی باور کن هر چی خدا بخواد همونه..
_این دفه فرق میکنه این دفه دخترم هست...میدونی که...
سرمو انداختم پایین...حق داشت بگه شاید به اندازه ایی که اون میخاست پیششون نبودم اما شاید از این دفعه به بعد شاید بدتر بشه به هر حال پرونده سنگینی بهمون خورده...سعی میکردم دلداریش بدم هر چی بگه حق داشت.... نمیدونم خدا از این به بعدش رو چی میخاد .
فردا صبح....
+عطیه خانم عطیه...
سرش رو از رو بالشت بلند کرد....
_محمد نرفتی هنوز؟
+نچ مگه دیروز نگفتی کت بسته در خدمت شما باشم الانم کت بسته در خدمت شمام..
خندید..
_خیلی ممنون.... صبحونه خوردی..
+آره خوردم صبحانم حاضره....
_اوهههه چه کردی پس....
+بععله...
بعد چن دقیقه...
از خونه اومدیم بیرون...سوار ماشین شدیم رفتیم تو یه پاساژ...
#عطیه
رفتیم جلو یه ویترین مغازه وایسادیم...چه چیزی خوشگل موشگلی بود رفتیم تو اول از همه....محمد چن تا عروسک خرسی قرمز و صورتی برداشت...
+محمد ما که عروسک خریده بودیم..
_این جداست این از طرف بابا محمدشه.
خندیدم....
این دفعه رفتیم سراغ لباس و کفشش...
لباسش من برداشتم کفشش به سلیقه ی محمد بود..
_به نظرت این خوشگله؟
+خیلی قشنگه(دور کفش با پولک های نقره ای پر شده بود به خاطر کوچیک بودنش جلوه خاصی به کفش میداد)
یهودستش رو برد سمت یه مغازه دیگه لوازم نظامی بود برا بچه ها...
_میگم خوب از اون لباس پلیسیه براش بخریم دیگه به هر حال باید یکمی خشن باشه عین باباش.
+وا محمد مگه تو خشنی!
_معلومه که نه ولی باید یه ته خشنی باشه دیگه...
خندیدم...(از دست تو)
خرید هامون رو کردیم و سوار ماشین شدیم...
که یه دفعه ماشین رو وایسوند....رفتم تو یه گل فروشی و شیرینی فروشی یه جعبه شیرینی و یه دسته گل خرید....
_من تورو میرسونم سرکار خودمم از اون ور میرم بیمارستان...
+ باشه...
من رو رسوند سرکار و خودش رفت...
#داوود
پشت میز نشسته بودم...(گوشیم زنگ خورد.....)
جانم آقا محمد....الان....بچه هام بیان....باشه....ممنون...یاعلی...
+سعید رسول صادق پاشید آقا محمد گفت میریم پیشه فرشید...
+بجنبین...
از سایت اومدیم بیرون آقا محمد تو راهرو بیمارستان منتظر ما بود...ماهم رفتیم پیشش...
_سلا بچه ها... ماشاالله همتونم که یه چیزی آوردین...که
یه نگاه به خودم و بچه ها کردم اروم زدیم زیر خنده....رفتیم تو اتاقش... دکتر داشت معاینه میکرد...
_چطوره حالش ؟
+خدا روشکر به روزای قبل بهترن..
از خوشحالی داشتیم بال درمیوردیم...
دکتر رفت بیرون... رفتیم کنار تختش..
فرشید تا ما رو دید سلام کرد ..
¥سسلام..
+سلام،کیف میکنیا...
&سلام آقای اراذل و اوباش ..
_عه رسول.... وقت دنیا رو میگیری ها.
از خجالت سرشو انداخت پایین...
~گرفت آقا گرفت بدجوریم گرفت..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گــــاندۅ😎
بسمالله... مازندهبہآنیمڪہآࢪامنگیࢪیم... کاناݪےپࢪازعکسۆاستۅࢪےهاێࢪفیقانہۆحماسےازسࢪیاݪ
اۆنایےکہاهݪࢪمانایےگاندۅیےۆھیجانےهسټنزۅدعضۆشنټاپاڪنشدہ♨️
اینمقسمټےازࢪمانش😁👇🏻
#داوود
بالاخره رسیدیم...
نمی دونم ماشین ایستاد یا من خودمو پرت کردم بیرون...
یه خرابه بود...
فقط می دویدم تا شاید یه ردی از برادرام پیدا کنم...
یه چیزی که گواهی بده زندن...
هنوز قلبشون می زنه...
تنهام نزاشتن...🙂😭💔
اگہمشټاقینبخونینش،حتماعضۅشین😄🌿
اینملینک👇🏻
~ http://Eitaa.com/Gandoomy ~
⭕️بااحتࢪام،ۅࢪۆدآقایانممنۅ؏ۆحࢪام❌
『 ﷽ 』
🌸♥️رمان پرتگاه زندگی♥️🌸
ژانر: پلیسی، معمایی، عاشقانه و طنز
لطفاً قبل از خواندن رمان چند دقیقه از وقت خود به خواندن نکات زیر اختصاص دهید.
1_ رمان از زبان همهی شخصیتها روایت میشود.( میتوانید با هشتگهای زیر آنها را دنبال کنید)
#محمد
#عطیه
#رسول
#سارگل
#داوود
#فاطمه
#سعید
#پریسا
#فرشید
#یاسی
بعضی اوقات راوی داستان، #دانای_کل است✅
2_در رمان، این علامت سه ستاره (***) به معنی تغییر زمان است. اگر در رمان، فلشبک (برگشت به زمان گذشته) زده شود، حتماً ذکر خواهد شد.
https://eitaa.com/RRR138/18157
پارتیڪ🌿
https://eitaa.com/RRR138/18144
https://eitaa.com/RRR138/18266
معرفےشخصیتها
@RRR138
پشت صحنه🌱
@nashenas_chanel_ghando
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_4
اما پریسا برعکس یاسی اخمهاش رو تو هم کشید.
- سارگل، کارت اشتباه بود. اینجا پر دوربینه. اگه بره به آقا محمد نشون بده میدونی چی میشه؟
فاطمه هم در تایید حرف پریسا، جدی گفت:«پریسا راست میگه. ما مسئولیت کارهای تو رو به عهده نمیگیریم.»
فاطمه و پریسا همیشه این شکلی بودن. اونا توی کار جدی بودن و با کسی هم شوخی نداشتن، اما یاسی همیشه و همه جا پایهی شیطنتهای من بود.
به ادامه کارمون مشغول شدیم. به آقای محمودی نگاه کردم که داشت فکر میکرد و مطمئن بودم با حدس درستی که در مورد آبدارخونه و چایی زده، جزو محالات بود که تلافی نکنه.
#رسول
تمام ماجرای آبدارخونه و تلافی خانوم رادمهر رو برای بچهها تعریف کردم که همهشون از خنده دست روی دلهاشون گذاشته بودن.
با قیافهی پوکری نگاهشون کردم.
- ناسلامتی من ضایع شدم. اونوقت شما میخندید؟
سعید تک خندهای کرد و گفت:«همیشه فکر میکردم که فقط تو و فرشید کار و جدی نمیگیرید. میبینم نه خیر نیروهای جدید هم مثل شماهان.»
داوود در حالی دستش رو مثل بادبزن که برای کباب تکون میدن، توی هوا تکون داد.
- آخ، آقا سعید. نبودی قیافهی رسول و بعد از خوردن چای، نه نه اصلاح میکنم، زهرمار ببینی.
منم که هیچوقت جلوی داوود کم نمیآوردم، گفتم:«هه، داوود جان! قیافه خودت هم وقتی اون زهرمار ریخت رو لباست دیدنی بود.»
داوود از اینکه کم آورده بود لباش آویزون شد.
- فقط خانوم رادمهر جلوی تو کم نمیاره.
فرشید سرفهای کرد.
- اهم اهم! میگم بهتر نیست بریم به کارمون برسیم دوستان؟
همگی چرایی گفتیم هر کسی به سمت میز خودش رفت و مشغول کار خودش شد.
***
#رسول
یکم از کاری که میخواستم کنم پشیمون بودم اما وقتی یاد کار خودش افتادم تصمیمم قطعی شد.
قبل از ناهار، از یکی از همکارهای خانوم پرسیدم کدوم غذا برای خانوم رادمهرِ، که به ظرف غذای آخری اشاره کرد. تشکر کردم و وقتی از رفتنش مطمئن شدم، کیسه فریزر که توش دارچین ریختم رو از جیبم در آوردم و توی غذاش خالی کردم. حالا این من بودم که قرار بود به قیافهی اون بخندم.
بچهها رو صدا کردم و نقشهم رو براشون تعریف کردم.
داوود با شک نگام کرد.
- رسول اگه اون غذا رو نخوره یا عوض کنه چی؟
فرشید دستی به گردنش کشید و گفت:«داوود جان! یه درصد هم احتمال بده خودش بخوره. انقدر ته دل رسول رو خالی نکن داداش.»
سعید در تایید حرفش ادامه داد.
- حق با فرشیده. در ضمن، خود خانوم رادمهر هم کار قشنگی نکرده.
من که نگاهم به در سالن بود با دیدن اینکه وارد غذاخوری شدن، گفتم:«هیس بچهها! اومدن.»
#پریسا
با بچهها به سمت غذاخوری رفتیم.
به طرف یه میز حرکت کردیم که یکی از خانمهایی که مسئول اونجا بود غذاها رو روی میز گذاشت و بعد با تشکری از سمت ما، ازمون دور شد.
شروع به خوردن کردیم که یه دفعه نگاهم به سمت سارگل کشیده شد که فقط با قاشق با دونههای برنج بازی میکرد و لب به غذا نزده بود.
فاطمه رد نگاهم و دنبال کرد و فهمید که یه چیزی شده وگرنه سارگل آدمی نبود که از قیمه بگذره.
فاطمه وارد عمل و شد و سر صحبت و باز کرد.
- سارگل عزیزم، چیزی شده؟ چرا نمیخوری؟
سارگل سرش رو پایین انداخت و با لحن شرمندهای گفت:«اصلاً گرسنه نیستم. راستش...راستش میخوام برم از آقای محمودی عذرخواهی کنم. الان که فکر میکنم، میبینم کارم خیلی بچگانه بود.»
لبخند مهربونی بهش زدم.
- خوشحالم که متوجه اشتباهت شدی. حالا هم که میل نداری نخور عزیزم.
مشغول خوردن شدیم که یاسی در حالی که لقمهاش رو قورت میداد گفت:«اگه نمیخوری غذات رو بده به من.»
سرش و انداخت پایین و با لحن مظلومی ادامه داد.
- آخه...هنوز سیر نشدم.
همین که این رو گفت، سارگل تک خندهای کرد و با لحنی که مثلاً نشون میداد حرصی شده، گفت:«بیا عزیزدلم، الهی گوشت بشه بچسبه به تنت. بلکه یه پرده گوشت به تنت بچسبه»
غذا رو به طرف یاسی گرفت و یاسی هم مثل بچههای دو ساله چشمهاش برق میزد و با ذوق دستهاش رو به هم کوبید که با چشمغرهی تیز فاطمه، سریع لب گزید. سرش و پایین انداخت و مشغول خوردن شد.
#داوود
همهی وجودمون چشم شده بود و مشغول نگاه کردن به اونا بودیم. دیدیم که خانوم رادمهر اصلاً لب به غذاش نزده.
رسول حرصی گفت:«اَه، پس چرا نمیخوره؟»
سعید:
- ببینم رسول، نکنه فهمیده؟
رسول با لحن مطمئنی گفت:«نه اصلاً. اون موقع خانوم رادمهر مشغول کار بود.»
کمی نگران بودم.
- بچهها کارمون اشتباه بود. اگه یکی از پرسنل یا کارکنان اون غذا رو بخوره، میدونین چی میشه؟
یه دفعه چشمهای رسول پر از اضطراب و نگرانی شد. رد نگاهش و دنبال کردم که دید خانم رادمهر در حالی که میخندید، ظرف غذاش رو به خانم خسروی داد. همین که اولین قاشق رو توی دهنش گذاشت، انگار دهنش سوخت و سرفه کرد. چند ثانیه بعد دستی به گلوش کشید که انگار نمیتونست نفس بکشه.
و در آخر نگاه متعجب و نگران ما بود که بین هم، رد و بدل میشد.
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_5
#سارگل
با قیافهی سرخ یاسی، نگران بهش نگاه کردم که داشت پشت سر هم سرفه میکرد. ترسیده لیوان آبی براش ریختم بهش دادم. کمی ازش خورد اما هنوزم نفس کشیدن براش سخت بود.
با کمک فاطمه، سریع به طرف سرویس بهداشتی رفتن تا یاسی، یه آبی به دست و صورتش بزنه تا حالش جا بیاد.
هنوز تو شوک این بودم که چه بلایی سر یاسی اومده بود که اتفاقات مثل فیلم از جلوی چشمام رد شد. یاسی با خوردن غذای من، حالش بد شده بود. سریع ظرف غذا رو به طرف خودم کشیدم و قاشقم رو برداشتم کمی ازش خوردم. با مزه کردن دارچین، حالم بهم خورد. اوه! چه طعم دارچینی میداد.
الهی! بمیرم برات دختر. یاسی به دارچین حساسیت شدید داشت. توی فکر بودم که با صدای پای فاطمه و یاسی به خودم اومدم. یاسی صورتش قرمز بود اما دیگه راحت نفس میکشید و ظاهراً حالش خیلی بهتر بود.
داستان دارچینی که توی ظرف غذا بود رو بازگو کردم.
پریسا پرسید.
- یعنی کار کی میتونه باشه؟
فاطمه:
- هر کسی که بوده، هدفش سارگل بوده.
یاسی با لحن مظلومی گفت:«اون وقت چرا من قربانی شدم؟»
شرمنده شده بودم.
- شرمندهام یاسی.
نفسی کشیدم و ادامه دادم.
- اما من میدونم کار کیه. آقای محمودی ازم شاکی شده، میخواست تلافی کنه که یاسی به جای من قربانی شد. من اگه ازش انتقام نگیرم اسمم سارگل نیست.
یاسی چشمکی زد و گفت:«اشکال نداره دختر، ما هم تلافی این کارش رو در میاریم.»
برخلاف تصورم، پریسا هم در تایید حرف یاسی گفت:«این دفعه منم هستم.»
انگشت اشارهاش رو به سمتم گرفت.
- اما فقط همین یه بار
ذوق کرده بودم. الان پریسا هم توی تیم بود فقط یه نفر میموند.
- ایول پریسا.
رو به فاطمه گفتم:«فاطمه، تو هنوزم با این قضیه مخالفی؟»
فاطمه جدی جواب داد.
- نظر من عوض نشده. به نظرم تا موضوع بزرگتر نشده باید بیخیال این ماجرا بشیم.
پریسا:
- اگه ما بیخیال بشیم، اونا بیخیال نمیشن.
یاسی بیتوجه به مخالفتهای فاطمه گفت:«امشب با هم یه نقشه حسابی میکشیم.»
و لبخند شیطانی زد که هر وقت میخواستیم سر کسی بلایی بیاریم، قیافهاش این شکلی میشد.
#فرشید
یکم بابت اینکه خانم خسروی به جای خانم رادمهر، قربانی انتقام رسول شده بود نگران بودم.
اما...اما من برای چی باید نگران اون میشدم؟ خب معلومه به خاطر حس انسان دوستانهای که داشتم، اما توی همون لحظه قلبم بهم تلنگر زد و گفت:«تو از وقتی چشماش رو دیدی حال دلت یه جوری شده پسر، عوض شدی.»
و همین فکرها باعث میشد نگران بشم. من از عاشق شدن و دل بستن میترسیدم. میترسیدم...میترسیدم کسی رو که دوسش دارم و از دست بدم.
با این حال کمی هم از دست رسول، که بخاطر انتقامی که میخواست از خانم رادمهر بگیره، اما به جاش حال خانم خسروی بد شده بود، عصبی بودم.
رسول گفت:«اونا بیخیال نمیشن. قطعاً تلافی میکنن.»
رو به همگی، دنباله حرفش رو گرفت.
- بچهها! به کمک شماها نیاز دارم.
داود و سعید همزمان گفتن:«ما هستیم.»
منم که دیدم همه بچهها توی تیم رسول جمع شدن، به ناچار گفتم:«منم هستم.»
#فاطمه
شب شده بود که به خونه برگشتیم. امشب نوبت من بود که غذا بپزم. جدا از اون، پذیرایی و سرویسدهی از جمله خوراکی، میوه و چای با من بود.
برای همه چایی ریختم و به سمت پذیرایی رفتم.
یاسی با لحنی که سعی داشت سارگل و منصرف کنه گفت:«اون بندههای خدا که کاری نکردن. برای چی باید اونا رو قاطی ماجرا کنیم؟»
پریسا تایید کرد.
- راست میگه. سارگل با این نقشهای که تو کشیدی، دید اونا نسبت به ما تغییر میکنه.
سارگل اخمهاش رو تو هم کشید و جدی گفت:«دیوونهها! اونا میتونستن جلوی دوستشون رو بگیرن.در ضمن من شک ندارم دست دوستاش هم تو کار بوده.»
و بالاخره سوال اصلی توسط من پرسیده شد.
- سارگل خانوم! چه نقشهای کشیدی؟
سارگل دستش رو ، روی مبل زد و گفت:«بیا بشین تا برات تعریف کنم.»
#داوود
به حرفهای رسول که دربارهی نقشهش بود فکر کردم. از نظرم بیش از حد زیادهروی بود. هر جوری شد با فرشید و سعید از این کار منصرفش کردیم، اما میدونستیم که باید منتظر یه حمله از جانب اونا باشیم. رسول هم آدمی نبود که به این زودیها تسلیم بشه و عقب بکشه. رسول لجباز و یهدنده بود که به هیچ تسلیم نمیشد و اگه چیزی رو شروع میکرد تا تهش نمیرفت ول کن ماجرا نبود.
فقط تنها ترسم این بود که این لجاجت رسول، کار دستش بده و ته این داستان چیزی بشه که به نفع هیچکس نباشه.
***
"فردا"
#رسول
صبح به سمت اداره رفتم. قبل از اینکه برم پارکینگ یه نفر جلوم ظاهر شد سرمو بالا آوردم که با دیدن خانم شفیعی شکه شدم. بعد سلام کردن بهم گفت:«این بچه بازیها چیه آقای محمودی؟»
گیج پرسیدم:«متوجه منظورتون نمیشم.»
خانم شفیعی جدی گفت:«خیلی خوب هم متوجه صحبتهای بنده شدید. فقط میتونم فقط بگم که دوستای من قراره امروز یه بلایی سرتون بیارن. بهتره مراقب باشید آقای محمودی.»
با تموم شدن حرفش رو ازم گرفت و ازم دور شد. تو
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_8
کمی مکث کردم.
- حواستون رو جمع کنید، باید خیلی روی این پرونده دقیق کار کنید. خب، سوالی نیست؟
منتظر بقیه رو نگاه کردم که با شنیدن سوالی نیست، با گفتن خسته نباشید، بدرقهشون کردم.
«تمامی پرونده، ساخته ذهن نویسنده میباشد و هیچ گونه حقیقتی را به تصویر نمیکشد‼️»
#پریسا
با این وضعیت، از امروز کار فاطمه شروع میشد. ما هم باید تا روز مهمونی صبر میکردیم. با تموم شدن جلسه، از اتاق آقا محمد بیرون اومدم. سرم پایین بود و میخواستم از پلهها برم پایین، که سرم گیج رفت. دستم و به دیوار گرفتم تا نیفتم که با صدای شخصی، سرم و بلند کردم.
- خانوم ابراهیمی، حالتون خوبه؟
سری به نشونهی چیزی نیست برای آقای اکبری تکون دادم.
- مشکلی پیش نیومد. ممنون
خواستم برم که با حرفی که شنیدم، برگشتم.
- اون روز کارتون خیلی اشتباه بود. رسول خیلی ترسیده بود. انتظار نداشتم شما هم با دوستاتون همکاری کنید.
طبق معمول من با آرامش جواب دادم:
- اشتباه بودن کارم رو شما باید بگید؟ کار دوست شما خوب بود که توی غذای یاسی دارچین ریختید؟ بهتر بود شما جلوی دوست خودتون رو میگرفتید.
آقای اکبری که انگار حرصی شده بود گفت:«ما نمیدونستیم خانوم خسروی به دارچین حساسیت دارن. در ضمن خانوم رادمهر این بازی بچگانه رو شروع کردن.»
خونسرد جواب دادم.
- و شما و دوستاتون هم این بازی رو ادامه دادید. در ضمن آقای اکبری کارهای سارگل هیچ ارتباطی به من نداره.
و با تموم شدن حرفم از کنار آقای اکبری رد شدم.
اون لحظه انقدر از دست آقای اکبری که خیلی راحت خودشون رو حقدار میدونستن حرصی شده بودم که حد نداشت. نفسم رو حرصی بیرون دادم و به سمتم میزم رفتم.
#داوود
ساعت ۳:۳۰ دقیقه ظهر بود. با این تفاسیر، نیم ساعت دیگه وقت داشتیم. خانم شفیعی مضطرب با انگشتهای دستش بازی میکرد. متوجهی نگاه خیرهم شد و سرش رو بالا آورد. نگاهم رو به جلو دوختم و پرسیدم.
- مشکلی پیش اومده خانوم شفیعی؟
خانم شفیعی آروم گفت:«راستش من توی شهر خودمون فقط درس خوندم و از وقتی که استخدام شدم این اولین ماموریت من به حساب میاد. به خاطر همین یکم نگران و مضطربم.»
یاد اولین ماموریت خودم افتادم. نگرانی از سر و صورتم مشخص بود. رنگ مثل گچ دیوار سفید شده بود و کم مونده بود پس بیفتم. رسول انقدر من رو خندوند که به کل اضطراب ماموریت فراموشم شد و با آرامش ماموریت رو تموم کردم.
یادش بخیر! زمان چقدر بیرحمانه سریع میگذشت.
با لحن آرامشبخشی گفتم:«نگرانی شما کاملاً طبیعیه. توکل به خدا همه چیز ختم به خیر میشه.»
خانم شفیعی زیر لب با صدای آرومی زمزمه کرد.
- انشالله.
بعد از چند دقیقه به محل مورد نظر رسیدیم. خانم شفیعی از ماشین پیاده شد و وارد کافه شد. من هم از توی ماشین، همه چیز رو تحت نظر داشتم.
#فاطمه
وارد کافه شدم. اطرافم رو نگاه کردم و با چشمهام دنبالش گشتم. روی یه میز کنج کافه نشسته بود. به طرف میز حرکت کردم و روی صندلی قهوهای رنگ نشستم.
با لحن گرمی گفت:«سلام.»
من هم تا جایی که میتونستم سعی کردم جوابش رو با گرمی بدم. اگه نمیدونستم چی کار میکنه فکر میکردم ممکن آدم خوبی به نظر بیاد اما با وجود آگاهی من، عادی برخورد کردن یکم سخت بود. کمی استرس داشتم و کف دستهام عرق کرده بود.
نازنین غلامی با چشمهای سبز رنگ نافذش بهم خیره شد. دستهاش رو توی هم گره زد و جدی گفت:«فکر کنم بهتره بریم سر اصل مطلب، نظرت چیه؟»
لبخندی زدم.
- موافقم.
گارسون رو صدا زد و دو تا قهوه لاته سفارش داد.
ازم پرسید.
- به شیر که حساسیت نداری؟
عینک فیکم رو، روی بینیم جا به جا کردم.
- خیر خانوم.
بعد از خوردن قهوهها، در حالی که دستش رو روی لبه فنجون میچرخوند گفت:«من به قمری اعتماد دارم. امیدوارم آدم درستی رو انتخاب کرده باشه.»
و یه کارت از توی کیفش در آورد.
- فردا به این آدرس بیا، ساعت ده منتظرتم. ساعت ده و دقیقه من شما رو نمیشناسم.
سری تکون دادم و کارت رو گرفتم.
آروم و جدی لب زد.
- فکر دور زدن ما رو هم از کلهت بیرون کن. وگرنه دودمانت و به باد میدم.
از روی صندلی بلند شد.
- فردا مشخص میشه که میتونی توی گروه ما باشی یا نه.
و از کافه بیرون رفت.
نگاهم به شیشهی میز افتاد. عکس چهرهی جدید خودم روش نمایان شده بود. یه دختر با پوست سفید بلوری و موهای فر درشت و گونههایی که روش کک نقش بسته بود. یه عینک هم برای خوشگلی مهمون چشمهام کرده بودم. قرار بود چند وقتی با این گریم سر کنم تا این عملیات تموم بشه. کلاه گیس موهام رو توی شال جا دادم و از کافه بیرون رفتم. یکم توی کوچههای اطراف چرخ زدم و وقتی مطمئن شدم کسی دنبالم نیست، به طرف ماشین آقای قادری رفتم.
سرش رو فرمون بود. از فکر اینکه خوابیده باشه خندهم گرفته بود.
سوار شدم و در ماشین رو بستم، اما بازم متوجه نشد. صداش کردم.
-آقای قادری.
جوابی نشنیدم برای همین بلندتر گفتم:«آقای قادری.»
آقای قا
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_9
اتفاقات توی کافه رو تعریف کردم.
آقای قادری چند ثانیه به فکر فرو رفت.
- به احتمال زیاد مبارزه میکنید.
خودم هم همین حدس رو میزدم. دیگه تا مسیر اداره، هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. به اداره رسیدیم. اولین کار گزارش امروز به آقا محمد بود.
بعد از نوشتن گزارش و تحویل به آقا محمد، به طرف بچهها رفتم.
سارگل نگران گفت:«فاطمه، مواظب خودت باشی ها.»
لبخند مهربونی زدم.
- سارگل جان، هنوز که عملیات شروع نشده. خیالت هم راحت، مواظب هم هستم.
پریسا گفت:«انشالله به خیر میگذره.»
یاسی شیطنت نگاهم کرد.
- بچهها جدا از بحث ماموریت، توجه کردین تو و آقای قادری چقدر آروم هستین؟
حرفش درست بود. با سر تایید کردم.
پریسا و سارگل همزمان گفتن:«دقیقاً»
خندهای کردم.
- چه هماهنگ، گروه سرود خوبی هستین ها.
یکم با هم خندیدیم که اخم ظریفی کردم
- خب دیگه، بهتره بر گردیم سر کارمون.
***
"فردا"
آماده شده بودم تا به اون آدرسی که توی کارت بود برم. آقای قادری هم توی این مأموریت من رو پشتیبانی میکرد.
با آژانس به اون آدرس رفتم. قبل از اینکه داخل خونه بشم، بسم الله گفتم و وارد شدم. یه باشگاه بدنسازی بود. یه خانم ناشناس با سویشرت و شلوار زرد رنگ به سمتم اومد. جدی پرسید.
- اسم؟
لبخند ریزی زدم و گفتم:«ساناز آقایی هستم.»
با انگشت اشارهش به ته باشگاه اشاره کرد.
- برو پیش کوکب.
به ته سالن رفتم و اسمم رو به خانومی که کوکب معرفی شده بود گفتم.
کوکب نگاه خریدارانهای بهم انداخت.
- آماده مبارزه باش.
به سمت رختکن سمت چپ باشگاه اشاره کرد.
- اونجا میتونی لباسهات رو عوض کنی.
بعد از تعویض لباس به سمتش رفتم و به یه سالن نسبتاً بزرگ خالی اشاره کرده به سمتش رفتیم و مشغول مبارزه شدیم. بیشتر ضربانش و رو دفع میکردم و گاهی هم حمله میکردم. مهارتهای خوبی توی مبارزهی رزمی داشت و این کار رو برای من، سختتر میکرد. درکی از گذر زمان نداشتم و فقط ضربهها رو دفع میکردم و با حمله، بهش اجازهی پیشروی بیشتر نمیدادم. با صدای داد یه خانم، از همه جدا شدیم.
- بسه!
سر و صورتمون حسابی عرق کرده بود. دستم و روی زانوهام گذاشتم و با حرص، اکسیژن رو به داخل ریههام کشیدم. به خاطر لگد محکمی که به بازوم زده بود، کمی ورم کرده بود درد میکرد.
دست به سینه و با مغرور بهم خیره شد.
- تو توی آزمون قبول شدی. آدرس خونه و شماره تلفن؟
آقا محمد از چند روز قبل، یه خونه برای من هماهنگ کرده بود که آدرس اونجا رو بهش دادم. شمارهی خط جدیدی هم که برای ارتباط با اونها گرفته بود رو هم بهشون دادم.
اون خانم ناشناس با یادداشت کردن حرفهام ادامه داد.
- چهار روز دیگه ساعت ۷ شب میام دنبالت تا با هم به مهمونی کاظمی بریم. وقتی اونجا کاظمی تایید کرد تو یه عضو ثابت و رسمی میشی. تا اون موقع برای خودت لباس جور کن.
از اونجا خارج شدم. چند قدم برنداشته بودم که صدای پیامک گوشیم بلند شد. از روز اولی که به اداره رفته بودیم، یه خط سفید داشتیم و تقریباً شماره بیشتر بچههای اداره رو داشتیم تا اگه مشکلی پیش اومد با هم در تماس باشیم.
پیامک از طرف آقای قادری بود.
- سلام، دارن شما رو تعقیب میکنن. به همون آدرس خونه برید. کلید خونه، کنار گلدون هست. طوری برش دارین که مشکوک نشن.
انگشتهام روی کیبورد گوشی حرکت کردند.
- سلام، خیلی ممنون حواسم هست.
وقتی به خونه رسیدم، گلدون رو دیدم. آیینهم رو از توی کیفم در آوردم روی زمین کنار گلدون انداختم. در حین برداشتن آیینه، کلید رو هم برداشتم و در خونه رو باز کردم.
خونه، یه خونهی ویلایی و نسبتاً بزرگ بود. داخل خونه رفتم و یه دوش مختصر گرفتم. لباسهام رو با یه شلوار پارچهای مشکی و یه شومیز سفید با خطهای سرمهای سیر، عوض کردم. یه چایی برای خودم ریختم و در حال گشتن خرما، توی یخچال بودم که با صدای آیفون، ابروهام بالا پرید.
با تعجب به سمت آیفون رفتم و با دیدن آقای قادری، نفس آسودهای کشیدم. در و باز کردم و روسریو چادرمو رو از روی مبل برداشتم و سر کردم. با دیدن آقای قادری، لبخندی زدم و به داخل دعوتشون کردم.
- بفرمائید.
- سلام.
- سلام، رفتن؟
نفسش رو آسوده بیرون داده.
- بله.
و یک کیف به سمتم گرفت.
#داوود
کیف رو به خانم شفیعی داد. توضیح دادم.
- داخل این کیف جیپیاس و اسلحه هست. به احتمال زیاد شاید بهشون احتیاج پیدا کنید، اما برای شب مهمونی، حتماً باید همراه خودتون ببرید. چند روزی رو هم باید اینجا بمونید، اما برای خریدهاتون از خونه خارج بشید تا بهتون شک نکنن.
خانوم شفیعی سری تکون داد و گفت:«بله حتماً. فقط به دوستهای من هم اطلاع بدین.»
تایید کردم.
- باشه چشم. اگر با من کاری ندارید من رفع زحمت کنم؟
خانوم شفیعی لبخندی زد و گفت:«اختیار دارید. راستی، من با همین خط باهاتون در تماس باشم؟»
گفتم:«بله، با اجازتون خدانگهدار.»
با خداحافظی خانم شفیعی، از خونه خارج شدم