گــــاندۅ😎
✨✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_66 رسول: _حسام آقا محسن گفت بریم پایین... _خب چرا نگ
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ فرشید: قبل از اینکه بخواهم چاقو را گردنش فرو کنم پایش را جلو اورد و به زانویم کوبید... پشت بام... ارتفاع... تاریکی... کمرم محکم به دیواره بام برخورد کرد... نفسم رفت... دست به سینه گذاشتم.. ان از خدا بی خبر خودش رو روی سینه ام انداخت... دستانش را دور گلویم قفل کرد.... ناخن هایم را روی دستش خراش می دادم... تنها چند سانت با چاقو فاصله داشتم... آرام آرام تمام بدنم بی حس شد... دستم را جلو بردم که چاقو را از زمین بردارم... نمی شد... نفس... نفس کم داشتم... رسول: دستم را روی زخم پیشانی اش کشیدم... تازه بود... فقط چند دقیقه... فقط چند دقیقه زود تر می رسیدم حالا با پیکر بی جانش رو به رو نمی شدم. دستم را روی چشمان نیمه بازش کشیدم... _زود بود....اخه چرا؟؟؟...اخه چرا تنهامون گذاشتی؟؟؟... خدایااااا.... چراااااا..... سرم را روی سینه اش گذاشتم... _شرمنده داداش.... شرمنده... اشک هایم سر باز کرد... _رسول....به خودت بیا...بلند شو.... آقا محمد کمک می خواد... لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16356121742364