گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_10 رسول: _احمد سهرابی نیا..... همون ط
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 داوود: پرستار ها جلوی چشمانم بلندش کردند و روی تخت گذاشتند.... _سریعتر ببریدش اتاق عمل... به بانک خون هم اطلاع بدید... ۵ واحد خون نیازه...زود باشید. قبل از اینکه وقت کنم دستانش را ببوسم فرمانده ام را بردند... پشت سر پرستار ها دویدم به سمت اتاق عمل... پشت در ایستادم.... دستم را به دیوار گرفتم.. حالا رد خون روی دیوار مشخص بود... نیامده بودم که جان دادش را ببینم... امده بودم از خنده اش روحیه بگیرم. _داوود اروم باش... من میرم ببینم اون حروم زاده زنده است یا نه.... ارام دستش را روی شانه ام گذاشت و به سمت خودش کشید.... حالا در اغوشش بودم.. _همش تقصیر من بود که سعی کردم نگهش دارم بیمارستان....شرمنده چشماتونم... _حسام جان تقصیر ما نبود...شاید هم بود..ولی الان باید دعا کنیم برگرده...مثل دفعه قبل... _از خدا خواستم اگه قراره اقا محمد به ارزوش برسه منم دیگه نباشم. نباشم که جون دادنش رو ببینم.. نباشم که چشمای خواب و جسم بی روحش رو ببینم.. نباشم... خودش را از اغوشم بیرون کشید. با دستش صورتش را پاک کرد. _به سعید گفتم زنگ بزنه رسول خبر بده...می رم اتاق، برمی گردم. _مراقب باش. بعد از دستی که به شانه ام کشید برگشت... رد دست خونی ام روی لباس سفیدش حک شده بود... لحظه لحظه دور می شد... ................. _داوود رسول جواب نمی ده... چند بار هم تو بگیر...بگیر تا جواب بده... _یعنی چی؟ هرچه زنگ می زدم بر نمی داشت... آخر به تلفنش زنگ زدم... _بله؟؟؟ فریاد زدم. _رسولللللل...چرا گوشیت رو گذاشتی رو بی صدااااا رسول: _می خواستن آقا محمد رو حذف کنن .... زخمی شده....پشت در اتاق عمل منتظریم... دیگر نشنیدم... سرم تیر می کشید... باورش سخت بود... تازه همه چیز داشت مثل سابق می شد... دستم را به پیشانی گذاشتم. _همین الان راه می افتمممم... _نه...رســــ....... قبل از اینکه داوود حرفش را تمام کند تلفن از دستم افتاد... سیمش از میز اویزان بود. زیر نگاه سنگین آقای عبدی از جایم بلند شدم...با عجله و دستان لرزان کاپشنم را از روی میز قاپیدم.. خواستم به سمت در بدوم که اقای عبدی مچ دستم را گرفت... متوقف شدم.. _چته رسول؟؟؟...کجا می ری؟؟؟ پشت خط کی بود؟ _باز یه نفر رو فرستادن اقا محمد رو حذف کنه...باید برم... _خب اون موقع لازمه که اینجا باشی...اینجا بهت نیاز میشه. _اما دلم طاقت نمیاره. _همین که گفتم. حسام: بوی خون تازه تمام اتاق را پر کرده بود... این بو را دوست داشتم. به سمت نعشش قدم برداشتم.. چاقو شکمش را دریده بود. برش گرداندم و دستم را زیر گردنش گذاشتم... نبضش میزد.. هنوز زنده بود. حقش بود به رگبارش می بستم. به صورتش خیره شدم.. انگار برایم آشنا بود. ناگهان چشمانش را باز کرد... تا به خود بجنبم چیزی گلویم را پاره کرد... @Hoonarman