eitaa logo
گــــاندۅ😎
341 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_10 _دکتر من که گفتم..
✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ از پله ها پایین امدم. پشت میز رسول ایستادم. _رسول این شماره رو ردیابی کن. عجله کن. وقت نداریم. _چشم همین الان. بعد چند دقیقه گفت. _شماره سوخته. _حدس می زدم... _اتفاقی افتاده؟ _نه چیزی نیست. به بچه های گروه بگو امشب رو تو سایت بمونن.... ت.م هارو عوض کن امشب همه باید اینجا باشن.متوجه شدی؟ _مطمئنید چیزی نشده؟ _نمی دونم رسول.. بازم تهدید کردن. _الکساندر؟ _اره به احتمال زیاد... به تک تکشون زنگ بزن. _چشم. پشت میزم نشسته بودم و اطلاعات حک شده الکساندر را برسی می کردم. رسول وارد اتاق شد. _ آقا محمد بچه ها اماده ان.... فقط... حرفش را خورد. _فقط چی رسول؟ سرش را بالا گرفت و گفت... _هر چی به فرشید زنگ می زنم جواب نمی ده. _ یعنی چی؟ _نمی دونم تقریبا یه ساعته که پشت سر هم بهش زنگ می زنیم.... خاموشه... یک لحظه به یاد تهدید امروز الکساندر افتادم..... ساعت تقریبا 5 بود که بالاخره جواب داد... _فرشییید.... خوبی؟... چرا گوشیت خاموشه؟ _سلام از اورژانس تماس می گیرم.... دوباره سرگیجه ام شروع شد... دستم را به دیوار تکیه دادم. _سلام..... چه اتفاقی براشون افتاده؟ _یه تصادف بوده که خدا رو شکر بخیر گذشت... شما می تونید به خانوادش خبر بدید؟ _بله... ادرس رو لطف کنید... _بیمارستان.... پله ها را یکی دوتا کردم.... یا خدااااا... اگر اتفاقی برایش می افتاد.... _داوود.... سویچ موتورت رو بده؟ _چی شده اقا؟ _زود باش وقت ندارم. _اخه با این پاتون؟ _اشکال نداره با تاکسی می رم... سویچ را از جیبش در اورد و به سمتم گرفت. خودم را به بیمارستان رساندم. _خانم یه تصادفی اوردن.... نزدیک ساعت 5.... _اسمشون؟ _فرشید........ _بله.. بخش اورژانس...اتاق 137 ورودی سمت راست. پا تند کردم به سمت اتاق... میلاد رها: باز هم الکساندر..... _باز چی شده؟ _خوب گوش کن ببین چی می گم.... برات یه عکس و ادرس می فرستم... بیا جای همیشگی ماشین تحویل بگیر .... _ برا چی؟ باید چی کار کنم؟ _یه تصادف کوچولو که طرف رو بخوابونه رو تخت بیمارستان.... در عوض یه پول تپل پیشم داری. _کی هست؟ _یه مامور اطلاعات... _چی داری می گی الکس؟ یه مامور اطلاعات؟ دیوونه شدی؟ لحنش تند شد. _ببین اگه کاری رو که می گم انجام ندی خواهر و مادرت رو می کشم تا اینقدر زبون درازی نکنی.... فهمیدی... و بعد قطع کرد. لعنت به تو الکساندر....لعنت. عکسی رو که فرستاده بود باز کردم. یه پسر جوون و خوش تیپ همسن من.....منی که یه روز قرار بود بشم یکی مثل اون.... بعد تحویل گرفتن ماشین به سمت ادرس رفتم... نگاهم خورد به پسری که داشت از خیابان رد می شد.... خودش بود... جعبه کادوی صورتی رنگی در دست داشت.... خوش سلیقه بود.. پایم را روی پدال گاز فشار دادم..... یاد حرف های محمد افتادم.... _میلاد خیلی دلم می خواد یه روز به کشورم خدمت کنم.... شهادت آرزومه......... کلافه ترمز کردم.... دیر شده بود.... حالا پسر بیچاره روی زمین افتاده بود. ای خدااا اخه چرا من اینقدر بی رحم شدم؟ سریع از آنجا دور شدم. فرشید: شب تولد نامزدم ستاره بود.... برایش یک عروسک و عطر خریده بودم..... عاشق عروسک خرسی بود... دیرم شده بود... داشتم از خیابان رد می شدم.... ماشینی به سرعت به سمتم می امد... صورتش پوشیده بود... برای جا خالی دادن دیر شده بود... چند متر ان طرفتر به زمین افتادم... تمام تنم گر گرفته بود.... نفسم بالا نمی امد. سرم را به زحمت بالا اوردم.. ماشین هنوز انجا بود... تصویرش هر لحظه تار تر می شد.... خرس صورتی رنگ حالا از خون سرخ شده بود و تکه های کریستالی عطر روی زمین پخش بود....بوی زیبایی داشت،خیلی زیبا... بالاخره چشمانم روی هم رفت و.... لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16328152659998
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_10 رسول: _احمد سهرابی نیا..... همون ط
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 داوود: پرستار ها جلوی چشمانم بلندش کردند و روی تخت گذاشتند.... _سریعتر ببریدش اتاق عمل... به بانک خون هم اطلاع بدید... ۵ واحد خون نیازه...زود باشید. قبل از اینکه وقت کنم دستانش را ببوسم فرمانده ام را بردند... پشت سر پرستار ها دویدم به سمت اتاق عمل... پشت در ایستادم.... دستم را به دیوار گرفتم.. حالا رد خون روی دیوار مشخص بود... نیامده بودم که جان دادش را ببینم... امده بودم از خنده اش روحیه بگیرم. _داوود اروم باش... من میرم ببینم اون حروم زاده زنده است یا نه.... ارام دستش را روی شانه ام گذاشت و به سمت خودش کشید.... حالا در اغوشش بودم.. _همش تقصیر من بود که سعی کردم نگهش دارم بیمارستان....شرمنده چشماتونم... _حسام جان تقصیر ما نبود...شاید هم بود..ولی الان باید دعا کنیم برگرده...مثل دفعه قبل... _از خدا خواستم اگه قراره اقا محمد به ارزوش برسه منم دیگه نباشم. نباشم که جون دادنش رو ببینم.. نباشم که چشمای خواب و جسم بی روحش رو ببینم.. نباشم... خودش را از اغوشم بیرون کشید. با دستش صورتش را پاک کرد. _به سعید گفتم زنگ بزنه رسول خبر بده...می رم اتاق، برمی گردم. _مراقب باش. بعد از دستی که به شانه ام کشید برگشت... رد دست خونی ام روی لباس سفیدش حک شده بود... لحظه لحظه دور می شد... ................. _داوود رسول جواب نمی ده... چند بار هم تو بگیر...بگیر تا جواب بده... _یعنی چی؟ هرچه زنگ می زدم بر نمی داشت... آخر به تلفنش زنگ زدم... _بله؟؟؟ فریاد زدم. _رسولللللل...چرا گوشیت رو گذاشتی رو بی صدااااا رسول: _می خواستن آقا محمد رو حذف کنن .... زخمی شده....پشت در اتاق عمل منتظریم... دیگر نشنیدم... سرم تیر می کشید... باورش سخت بود... تازه همه چیز داشت مثل سابق می شد... دستم را به پیشانی گذاشتم. _همین الان راه می افتمممم... _نه...رســــ....... قبل از اینکه داوود حرفش را تمام کند تلفن از دستم افتاد... سیمش از میز اویزان بود. زیر نگاه سنگین آقای عبدی از جایم بلند شدم...با عجله و دستان لرزان کاپشنم را از روی میز قاپیدم.. خواستم به سمت در بدوم که اقای عبدی مچ دستم را گرفت... متوقف شدم.. _چته رسول؟؟؟...کجا می ری؟؟؟ پشت خط کی بود؟ _باز یه نفر رو فرستادن اقا محمد رو حذف کنه...باید برم... _خب اون موقع لازمه که اینجا باشی...اینجا بهت نیاز میشه. _اما دلم طاقت نمیاره. _همین که گفتم. حسام: بوی خون تازه تمام اتاق را پر کرده بود... این بو را دوست داشتم. به سمت نعشش قدم برداشتم.. چاقو شکمش را دریده بود. برش گرداندم و دستم را زیر گردنش گذاشتم... نبضش میزد.. هنوز زنده بود. حقش بود به رگبارش می بستم. به صورتش خیره شدم.. انگار برایم آشنا بود. ناگهان چشمانش را باز کرد... تا به خود بجنبم چیزی گلویم را پاره کرد... @Hoonarman