﷽ [قسمت دوم] 📖نذر کرده من تنها فرزند مادرم بودم که او با نذر و نیاز از امام حسین (علیه السلام) گرفت. مادرم، تاج ماه، اهل یکی از روستاهای شهرکرد بود‌. قسمتش این بود که در بچه سالی ازدواج کند و برای زندگی به آبادان بیاید. چند سال از ازدواجش گذشت، اما صاحب اولاد نشد. به قدر امکانات آن روز دوا و درمان کرد، ولی اثر نداشت. وقتی از همه‌کس و همه‌جا ناامید شد به امام حسین (علیه السلام) توسل کرد و از او خواست که دامنش را سبز کند. دعایش برای مادر شدن مستجاب شد، اما خیلی زود شوهرش را از دست داد. من در شکمش بودم که پدرم از دنیا رفت. بیچاره مادرم نمی‌دانست از بچه‌دار شدنش خوشحال باشد یا از بیوه شدنش ناراحت.‌ او زن جوانی بود و کسب و کار درستی نداشت.‌ سال ها از روستا و فامیلش دور شده بود و با مرگ همسرش یک دختر بدون پدر هم روی دستش ماند. مدتی بعد از مرگ پدرم با مردی به نام (درویش قشقایی) ازدواج کرد. درویش قبلا زن داشت با دو پسر. هر دو پسرش در اثر مریضی از دنیا رفتند. زنش هم از غصه مرگ بچه‌هایش به روستای آبا و اجدادی‌اش _ که دور از آبادان بود _ برگشت. نمی‌توانم به درویش( نابابایی) بگویم؛ او مرد خیلی خوبی بود و واقعاً در حق من پدری کرد. وقتی بچه بودم در خانه دو اتاقه شرکت نفت در جمشیدآباد زندگی می‌کردیم و همیشه دهه اول محرم روضه داشتیم. مادرم می گفت:« کبری این مجلس مال توئه. خودت برو مهمونات رو دعوت کن» من خیلی کوچک بودم، درِ خانه همسایه‌ها را می زدم و به آن‌ها می گفتم روضه داریم. مادرم دیوار‌ها را سیاه پوش می کرد. زن‌ها دور هم دایره می‌گرفتند و سینه می زدند.‌ به خاطر نذر مادرم، تمام محرم و صفر لباس سیاه می پوشیدم. او در همان دهه اول برای سلامتی من آش نذری درست می کرد و به در و همسایه می‌داد. همیشه دلهره سلامتی‌ام را داشت و خیلی به من وابسته بود. مادرم عاشق بچه بود و دلش می خواست بچه‌های زیادی داشته باشد، اما خداوند بیشتر از یک اولاد به او نداد؛ آن هم با نذر و نیاز. من از بچگی عاشق و دلداده امام حسین(علیه السلام) و حضرت زینب (سلام الله علیها) بودم. زندگی‌ام از پیش از تولد، به آن‌ها گره خورده بود. انگار به دنیا آمدنم، نفس کشیدنم، همه به اسم حسین (علیه السلام) و کربلا بند بود. پنج ساله بودم که برای اولین بار همراه مادرم، قاچاقی و بدون پاسپورت، از راه شلمچه به کربلا رفتم. مادرم نذر کرده بود که اگر سلامت به دنیا بیایم من را به کربلا ببرد، اما تا پنج سالگی ام نتوانست نذرش را ادا کند. او با اینکه دکتر جوابش کرده بود، هنوز امید داشت بچه‌دار شود.‌ من را با خودش به کربلا برد تا از امام حسین (علیه السلام) بابت وجود تنها فرزندش تشکر کند و از او اولاد دیگری بخواهد. تمام آن سفر را به یاد دارم. در طول سفر، عبای عربی سرم بود. شهر کربلا و حرم برایم غریبه نبود؛ مثل این بود که به همه کس و کارم رسیده‌ام. دلم نمی خواست از آنجا دل بکنم و برگردم؛ انگار آنجا به دنیا آمده و بزرگ شده بودم. توی شلوغی و جمعیت حرم، خودم را رها کردم. چند تا مرد داخل حرم نشسته بودند و قرآن می خواندند. مادرم یک لحظه متوجه شد که من زیر دست و پای مردم افتاده‌ام و نزدیک است که خفه شوم. بلند فریاد زد:« یا امام حسین(علیه السلام )، من اومدم دوباره ازت حاجت بگیرم، تو کبری رو که خودت بخشیدی، می خوای از من پس بگیری؟!» مرد‌های قرآن خوان بلند شدند و من را از زیر دست و پای جمعیت بیرون کشیدند. بار‌ دوم در نه سالگی همراه پدر و مادرم، قانونی و با پاسپورت، به کربلا رفتم‌. آن زمان کربلا رفتن خیلی سختی داشت. با اینکه در آبادان زندگی می‌کردیم و از راه شلمچه به بصره می رفتیم، اما امکانات کم بود و مشکلات راه و سفر زیاد. بیشتر سال هم هوا گرم بود. در سفر دوم وقتی به نجف اشرف رسیدیم درویش _ که از بابای حقیقی هم برای من دلسوزتر بود _ در زیارت حضرت علی (علیه السلام) در دلش از او طلب مرگ کرد. او به حضرت علاقه زیادی داشت و دلش می‌خواست، بعد از مرگ برای همیشه در کنارش باشد. ادامه دارد... 🌐 Website: Iasu.ir 🆔 Channel: @Iasu_ir 🆔 Channel: https://eitaa.com/iasu_reyhanee