#داستان_کوتاه
#دلنوشته
خسته شده ام بس که فکر و خیال کردم
مغزم در حال انفجار هست🤯
تنها کاری که میتواند کمی مرا آرام کند قدم زدن است🚶♂
شال و کلاه میکنم و به بیرون میروم
پاییز فصل مورد علاقه ام..💞
شروع میکنم به قدم زدن،
میخواهم کمی فارغ از دنیا 🌏باشم، کمی مشکلات را بی اهمیت جلوه دهم
انقدر میروم تا خسته میشوم😅
روی نیمکتی مینشینم و به کودکان که درحال جنب و جوش و بازی هستند مینگرم🙂
چقدر دنیایشان زیباست، 🌸
فارغ از مشکلات تنها به بازی ها و یادگیری شعر هایه مورد علاقه شان وقتشان را میگذرانند!!
کمی با دقت نگاه میکنم...
مهر و محبت بین کودک ها موج میزند، کودکی به زمین افتاد و کودکی دیگر دست آن را گرفت🦋
کاش کمی ما یاد بگیریم.!!!
مایی که اگر سالمندی باشد دستش را نمیگیریم تا کمکی بهش کنیم... '
دنیای کودک ها خیلی زیباست!
دل هایشان دریاست! 🌊
اگر میگویند 10تا دوستت دارم!
10تای واقعی است نه آن خیلی دوستت دارم های توخالی آدم بزرگ ها.. 🙄
بلند میشوم و قصد رفتن میکنم....
ناگهان باران ریزش میگیرد 🌧
چه بهتر که افکار آزار دهنده ام را
بدهم باران بشورد! ✨
مردم با چتر هایشان از خانه بیرون می آیند!
افرادی هم تند میدوند تا زودتر به مقصد خود بروند و خیس نشوند../
اما من...
بدون چتر و نگرانی از اینکه خیس شوم مسیر را قدم میزنم 🌈
تقریبا لرزم گرفته و سردم است،
حال کمی افرادی که سرپناهی ندارند را درک میکنم!!
کاش گاهی به خود سختی بدهیم تا تنها مقداری از درد دیگران را بچشیم...
کمی که جلوتر میروم دلم میشکند💔
کودکی در این باران به فکر فروش آدامس هایش است و مردم بی اهمیت تر از اینکه ممکن است سرما بخورد رد میشوند😔
الحق که سیاهی روزگار روی خودماهم تاثیر داشته...!
به سمتش میروم و میگم:
عزیزم، همش و چند میفروشی؟😊
خوشحال میشود و لبخند میزند دستانش از سرما میلرزد و قلب من همانجا تکه تکه میشود🥺
با لبخند میگوید☺️
خاله همش و میخوای؟ 😯واقعا؟
میخندم😅 و میگویم:
آره واقعا حالا میفروشی به من؟🤨
با خوشحالی قیمتش را میگوید و من آنهارا میخرم دوباره یاد سردی دستانش آزارم میدهد...!
بهش میگویم:
میای بریم تا جایی حالا که آدامس هایت رو فروختی؟🤔
با کنجکاوی میگوید:
کجا؟🤨
میگویم:
بیا بریم یه چیزی بخریم🥰
همراهم میشود..
آن طرف خیابان فروشگاه لباس است.. داخل میشویم و برایش یک دستکش میخرم!!
شرمنده میشود و میگوید:😔
خاله آدامس هارو خریدی کافی بود چرا از اینا؟
دلم نیامد خودش را مدیون من بداند! بهش گفتم:
عزیزم دیدم شما پسر خیلی خوبی هستی گفتم از اینا بخرم برات😉 دوستشون نداری؟😕
برق چشمانش دلم را شاد کرد با عجله گفت:
چرا خاله خیلی قشنگه مرسی دوست دارم خاله🌸
خواهش میکنمی گفتم و باهم خارج شدیم از وضع زندگی شان گفت و من لحظه به لحظه شرمنده تر شدم😞
مشکلاتی که من صبح به خاطرش بیرون زدم...
پیش دردی که این بچه میکشد هیچ است!!
با او خداحافظی میکنم و به سمت خانه مسیرم را کج میکنم،
چه روز پر ماجرایی بود....
-------------☆----------♡-------------
•
کیوت چنلمون بجد•[🦄💞] •
تجمع سیتی گرل های چادری•[🍭🧕]•
@qbkszj
به ما متصل شو کیوتم•[⚡️👩💻] •
اصکی=فیلتر یا گزارش •[😌💢] •