#داستان_کوتاه
🌟زنی حامله نمی شد، شوهرش با او شرط کرد که اگر تا سال آینده بچه ای برای من به دنیا نیاوری طلاقت می دهم، زن نیز بسیار ناراحت شد و گفتار شوهر را به مادرش گفت؛ مادر گفت «غصه نخور خدا کریمه، روزی مرد تصمیم گرفت به مسافرت بازرگانی برود و به زن گفت تا مدتی طولانی برنمی گردد
دختر، مادرش را از تصمیم شوهر مطلع کرد مادر به دخترش گفت : روزی که شوهرت عازم سفر شد، به او بگو که حامله ای، بقیه اش با من …
اعلام خبر بارداری به شوهر
دختر به گفته مادرش عمل کرد و در موقع حرکت شوهر خبر حاملگی اش را به او داد، مرد بسیار خوشحال شد و به او سفارش کرد که مواظب خودش و بچه اش باشد مادر دختر هر روز چیز جدیدی به دخترش می آموخت؛
مثلاً می گفت : مانند زنان حامله بگو ویار دارم، روی شکمت پارچه ببند تا روز به روز بزرگ تر جلوه کند و همه خیال کنند تو حامله ای🤰
دختر نصایح مادر را به کار می گرفت و طوری وانمود می کرد که همه حاملگی اش را باور کردند🤰 پس ار 9 ماه، مادر دختر، آدمکی از خمیر درست کرد و در کاچو قرار داد و دخترش را در رختخواب زایمان بخواباند و به اقوام و خویشان زایمان دخترش را اطلاع داد🤱
مادر مشغول کار شد، اما دختر با اضطراب و دلهره به مادر می گفت : مادر، بچه خمیره، مادر می گفت: غصه نخور خدات کریمه، 😉اتفاقا در این لحظه سگی به منزل وارد شد و از فرصت استفاده کرده و خمیر را برداشت و برد😨
دختر از داخل اتاق فریاد می زد، مادر، سگ بچه را برد، مادر می گفت : غصه نخور خدا کریمه، مادر نزد دخترش آمد و گفت : داد بزن و گریه کن و بگو بچه را سگ برد 🐶و من هم توی کوچه می دوم و همین حرف ها را با صدای بلند به مردم می رسانم.
دختر باز هم به حرف مادرش گوش داد. دختر در منزل و مادر دختر در کوچه داد و فریاد راه انداخته بودند و مردم را به کمک می طلبیدند، مردم همراه با زن جهت پیدا کردن بچه در کوچه می دویدند از قضا به کوچه ای رسیدند که خرابه ای در انتهای آن قرار داشت و از درون آن صدای گریه نوزادی به گوش می رسید👶
مردم به آن جا هجوم بردند و نوزادی را مشاهده کردند و به تصور این که همان بچه است، آن را برداشتند مادر دختر، بچه را در بغل گرفت و شتابان به منزل برد و به دخترش گفت : غصه نخور بچه خمیره ! دیدی خدا کریمه ؟😄
سپس بچه را شست و لباس پوشاند و در رختخواب خواباند و همه مردم حتی شوهر زن که از سفر برگشت فکر کردند این بچه متعلق به همین زن می باشد😍
🕊کاربرد این ضرب المثل💚
جمله بچه خمیره، خدات کریمه ! به عنوان ضرب المثل گفته می شود زمانی 👈که شخص در بحران مشکلات قرار می گیرد و برای حل آن ها راه چاره ای نمی بیند به عنوان تسلا و دلداری به او می گویند غصه نخور خدات کریمه، مگر قصه بچه خمیره خدات کریمه را فراموش کرده ای ؟🍁
#خانم_بلا💄💋
#عاشقانه🌸🍃
💓 @ejgham 💓
⭐️
💍⭐️
💞💍⭐️
#داستان_کوتاه
#دلنوشته
خسته شده ام بس که فکر و خیال کردم
مغزم در حال انفجار هست🤯
تنها کاری که میتواند کمی مرا آرام کند قدم زدن است🚶♂
شال و کلاه میکنم و به بیرون میروم
پاییز فصل مورد علاقه ام..💞
شروع میکنم به قدم زدن،
میخواهم کمی فارغ از دنیا 🌏باشم، کمی مشکلات را بی اهمیت جلوه دهم
انقدر میروم تا خسته میشوم😅
روی نیمکتی مینشینم و به کودکان که درحال جنب و جوش و بازی هستند مینگرم🙂
چقدر دنیایشان زیباست، 🌸
فارغ از مشکلات تنها به بازی ها و یادگیری شعر هایه مورد علاقه شان وقتشان را میگذرانند!!
کمی با دقت نگاه میکنم...
مهر و محبت بین کودک ها موج میزند، کودکی به زمین افتاد و کودکی دیگر دست آن را گرفت🦋
کاش کمی ما یاد بگیریم.!!!
مایی که اگر سالمندی باشد دستش را نمیگیریم تا کمکی بهش کنیم... '
دنیای کودک ها خیلی زیباست!
دل هایشان دریاست! 🌊
اگر میگویند 10تا دوستت دارم!
10تای واقعی است نه آن خیلی دوستت دارم های توخالی آدم بزرگ ها.. 🙄
بلند میشوم و قصد رفتن میکنم....
ناگهان باران ریزش میگیرد 🌧
چه بهتر که افکار آزار دهنده ام را
بدهم باران بشورد! ✨
مردم با چتر هایشان از خانه بیرون می آیند!
افرادی هم تند میدوند تا زودتر به مقصد خود بروند و خیس نشوند../
اما من...
بدون چتر و نگرانی از اینکه خیس شوم مسیر را قدم میزنم 🌈
تقریبا لرزم گرفته و سردم است،
حال کمی افرادی که سرپناهی ندارند را درک میکنم!!
کاش گاهی به خود سختی بدهیم تا تنها مقداری از درد دیگران را بچشیم...
کمی که جلوتر میروم دلم میشکند💔
کودکی در این باران به فکر فروش آدامس هایش است و مردم بی اهمیت تر از اینکه ممکن است سرما بخورد رد میشوند😔
الحق که سیاهی روزگار روی خودماهم تاثیر داشته...!
به سمتش میروم و میگم:
عزیزم، همش و چند میفروشی؟😊
خوشحال میشود و لبخند میزند دستانش از سرما میلرزد و قلب من همانجا تکه تکه میشود🥺
با لبخند میگوید☺️
خاله همش و میخوای؟ 😯واقعا؟
میخندم😅 و میگویم:
آره واقعا حالا میفروشی به من؟🤨
با خوشحالی قیمتش را میگوید و من آنهارا میخرم دوباره یاد سردی دستانش آزارم میدهد...!
بهش میگویم:
میای بریم تا جایی حالا که آدامس هایت رو فروختی؟🤔
با کنجکاوی میگوید:
کجا؟🤨
میگویم:
بیا بریم یه چیزی بخریم🥰
همراهم میشود..
آن طرف خیابان فروشگاه لباس است.. داخل میشویم و برایش یک دستکش میخرم!!
شرمنده میشود و میگوید:😔
خاله آدامس هارو خریدی کافی بود چرا از اینا؟
دلم نیامد خودش را مدیون من بداند! بهش گفتم:
عزیزم دیدم شما پسر خیلی خوبی هستی گفتم از اینا بخرم برات😉 دوستشون نداری؟😕
برق چشمانش دلم را شاد کرد با عجله گفت:
چرا خاله خیلی قشنگه مرسی دوست دارم خاله🌸
خواهش میکنمی گفتم و باهم خارج شدیم از وضع زندگی شان گفت و من لحظه به لحظه شرمنده تر شدم😞
مشکلاتی که من صبح به خاطرش بیرون زدم...
پیش دردی که این بچه میکشد هیچ است!!
با او خداحافظی میکنم و به سمت خانه مسیرم را کج میکنم،
چه روز پر ماجرایی بود....
-------------☆----------♡-------------
•
کیوت چنلمون بجد•[🦄💞] •
تجمع سیتی گرل های چادری•[🍭🧕]•
@qbkszj
به ما متصل شو کیوتم•[⚡️👩💻] •
اصکی=فیلتر یا گزارش •[😌💢] •