یک روز عصر که از مدرسه آمد، من توی حیاط لباسها را روی طناب آویزان میکردم.
سلام کرد و همین طور که یک لباس روی دستم بود که پهن کنم، سر و صورتش را بوسیدم و رفت توی هال.
با یک کوله بار لباس که از روی طناب جمع کرده بودم،
وارد هال شدم که
دیدم ایمان یک گوشۀ هال نشسته و یک چیزی لای نان ساندویچ کرده و خیلی هم با نمک و خوشمزه میخورد.
غذایی از ظهر که زیاد نیامده بود.
لباس به دست رفتم نزدیکش و سری تکان دادم و با تعجب و لبخند از آن حالت بامزه¬اش، گفتم: «چی داری میخوری؟» غذا را قورت داد نفسی گرفت و گفت: «ساندویچ خرما.»
عصرها که از مدرسه میآمد گرسنه بود.
اصلاً به من نمیگفت مامان گرسنمه یا پول بده فلان چیز بخرم.
این جور عادتها نداشت. خرماها را بی هسته میکرد و لای نان میگذاشت و به قول خودش ساندویچ می-کرد و میخورد. توقع زیادی نداشت
به همانی که بود قانع بود.
اهل ایراد گرفتن از غذا و غر زدن نبود.
✨روایتی از شهید ایمان خزاعی نژاد
#شبیه_شهدا_باشیم
#قناعت
🔹برگرفته از کتاب« دریچه ای رو به ایمان» مادرانه های شهید ایمان خزاعی نژاد
💠کانال شهید مدافع حرم کربلایی ایمان خزاعی نژاد
@imanekhazaee