موطلایی
چشمش که به گلدستههای طلاییافتاد یادشآمد به آنروز تویپارک، توی شهرش شیراز. وقتی ازهمسرش پرسیدهبود:
_نگاه مردم یهجوری نیست مردش جواب دادهبود:
_با دیدن چهارتا دختر قدو نیمقد و شکم ورقلمبیده تو، حتما دلشون میسوزه و میگن، بیچارهها بچهپنجمشونهم دختره. زدزیر کریه و گفت:
_یاامامرضا جونجوادت. بخدا خواستهزور نیستا اما؛ از خدابخواه یه محمدرضا هم بهدخترای منبده. خودت میدونی باچه سختی زیارتت نصیبمشده.
سال بعد موهای مواج و طلایی قشنگترین پسر دنیایش را با آب سقاخانه اسمالطلا خیسکرده و سلمانی کوتاهشانکرد بعد با محمدرضای کوچکش بهکفترخانه رفت تا برای کبوترهایحرم دانهنذر بپاشد.
#چالش دهدقیقهای
#سقاخانه
#هماایرانپور