تنها‌مسیری‌های‌استان‌فارس💕
#علمدار_عشق قسمت 6⃣3⃣ به سمت مزارشهیدهادی راه افتادیم + نرگسم گفتی چیز زیادی از شهید ابراهیم هادی
قسمت 7⃣3⃣ مرتضی اینا برای یه پروژه از طرف دانشگاه برده بودن نیروگاه هسته‌ای اهواز زهرا هم شدیدا مشغول کارهای عروسیش بود برای همین مسئولیت بسیج خواهران فعلا با من بود. داشتم پرونده یکی از خواهران کنترل می‌کردم که آقای اصغری جانشین مرتضی صدام کرد خواهر موسوی - بله آقای اصغری این لیست خواهرانی که مجاز به شرکت در طرح ولایت کشوری شدن خدمت شما باهشون هماهنگ کنید. دوره ۵ دیگه شروع میشه - بله حتما آقای اصغری یه سوال بله بفرمایید - آقای کریمی مجاز شدن؟ بله هم آقای کریمی هم آقای صبوری اسامی نگاه کردم من و زهرا هم مجاز شده بودیم اما فکر نکنم ما بتونیم بریم با تک تک خواهران تماس گرفتم و گزارش دوره بهشون دادم من بخاطر امتحانام، زهرا بخاطر کارای عروسیش دوره نرفتیم، دوره تو مشهد بود تو فرودگاه داشتیم بچه‌ها را بدرقه می‌کردیم - مرتضی خیلی مراقب خورد و خوراکت باش + چشم - رسیدی به من زنگ بزن +چشم - رفتی حرم منم خییییلی دعا کن + چشم - مرتضی مراقب خودت باشیا + نرگس چقدر سفارش می‌کنی، بخدا من بچه نیستما، ۲۶-۲۷ سالمه، انقدر که تو داری سفارش می‌کنی، مامان سفارش نمی‌کنه - آخه اولین بار دارم ازت دور میشم خوب نگرانتم + من فدات بشم، من گزارش دقیقه ای به شما میدم - ممنون تو خونه داشتم کتاب می‌خوندم زهرا زنگ زد - الو سلام آجی خانم سلام داشتی چیکار می‌کردی عروس جان؟ - زهرا بیکاری؟ آره چطورمگه؟ - میای بریم بدیم خیاطت برام چادر حسنا بدوزه مطمئنی چادر حسنا میخوای؟ - آره مرتضی هربار تو چادر حسنا سر می‌کنی خیلی خوشگل نگات می‌کنه وا؟ - والا حالا میخام بدوزم خیلی خوشش میاد باشه حاضر شو میام دنبالت رفتیم خیاطی - خانمی لطفا طوری بدوزید که تا پس فردا حاضربشه سه روز دیگه از مشهد میاد میخوام با این چادر برم بدرقه‌اش باشه حتما خانم موسوی - ممنونم تو فرودگاه منتظر بودیم پرواز بچه‌ها بشینه زهرا با شیطنت گفت: مامان آمبولانس خبر کنیم، داداشم الان نرگس با چادر حسنا ببینه غش می‌کنه مادرجون: عروسم اذیت نکن دسته گل گرفتم جلو صورتم طوری که معلوم نباشه منم مرتضی وقتی منو دید فقط با ذوق نگاه می‌کرد امتحانای ترم چهارم من تموم شد جشن فارغ التحصیلی مرتضی اینا هم برگزارشد و‌مرتضی با معدل A دانشجویی نخبه اعلام شد و از یک ماه دیگه برابر با ترم ۵ من توی نیروگاه هسته‌ای نطنز شروع به کار می‌کرد قراربود همزمان هم تو سپاه ناحیه قزوین شروع به کار کنه تو خونه خودمون داشتم تحقیقم تایپ می‌کردم که گوشیم زنگ خورد، یه نگاه ب اسم مخاطب کردم عروس داییم مائده سادات بود، دکمه اتصال مکالمه زدم - الو سلام مائده جان •• سلام عزیزم خوبی؟ آقامرتضی خوبه؟ حاج آقا و عمه جان خوبن؟ - ممنون همه خوبن شما چیکار می‌کنی؟ پیداتون نیست ؟ این پسردایی ما کجاست؟ پیدایش نیست •• برای همین زنگ زدم عزیزم فرداشب بیاید خونه ما با عمه اینا همه رو دعوت کردم - ان‌ شاالله خیره •• آره عزیزم خیره سید رسول داره میره سوریه خواستم شب قبل از رفتنش یه مهمونی بگیرم - مائده جان پسردایی، برای چی میره سوریه؟ •• بعنوان مدافع حرم میره عزیزم - توام موافقت کردی مائده؟ •• آره عزیزم نمی‌خوام مانع رسیدنش به معشوق باشم - خدا چه درجه صبری بهت داده مائده ان شاالله به سلامتی بره برگرده •• ممنون ان شاالله با آقا مرتضی بیاید منتظرتونم - باشه چشم •• به عمه جان سلام برسون یاعلی شماره مرتضی گرفتم - سلام علیکم حاجی فاتح قلوب + علیکم سلام تاج سر -خداقوت عزیزم + ممنون - مرتضی +جانم ساداتم - فرداشب یه مهمونی دعوتیم + مهمونی رفتن ناراحتی داره مگه؟ - آره این مهمانی داره سیدرسول پسرداییم داره میره سوریه + خوشابه سعادتش خدا نصیب همه آرزومنداش کنه - ان شاالله +پس فرداشب میام دنبالت باهم بریم - آره دستت دردنکنه + قربونت کاری نداره خانمی؟ - مراقب خودت باش